هشت ساعت اتوبوس سواری، 14 فاکینگ ساعت قطار سواری، با حمل وسایلم که الان شونه چپم خیلی درد میکنه، بی خوابی پریشب و دیشب، الان که رسیدم خوابگاه چی می بینم؟
در قفله و کلید دست دوستمه، اونم قرار بود امروز بیاد ولی ماشینشون خراب شده
حالا توی سالن مطالعه ام و چند تا صندلی رو کنار هم گذاشتم که بلکه بشه دراز کشید، ولی بدنم اونقدر کوفته است که وقتی روی این صندلی های چوبی دراز میکشم بیشتر درد میگیره
خسته ام
حالا اینا هیچی، وسیله هام و کلی خرید که همین جا انجام دادم، همینطوری توی سالن پخش و پلا شدن، باز خوبه یه یخچال توی سالن هست اونو زدم به پریز و وسایلی که باید تو یخچال باشن رو گذاشتم توش، قشنگ شبیه اینایی شدم که سیل زده به خونشون
باز حالا اینا هیچی، شب کجا بخوابم؟:)))))))))))))))))))))))))))))))
به مامانم گفتم آره دوستم اومده و الان هم توی اتاق هستم، خودم به اندازه کافی خسته هستم حوصله نگرانی ها و غرغر کردن های اونو ندارم
+ یه چیزی یادم رفت، دیروز نه ناهار خوردم نه شام، چون صبح حرکت کردیم، الان یه خسته ی بی خانمانِ گشنه هستم، وقتی هم که گشنمه سردرد میشم
ایشالا زودتر هم اتاقی بیاد و از این آوارگی نجات پیدا بکنی.اگه اتاق های دیگه اومدن برو پیششون کمی استراحت بکن
مرسی اومد و نجات پیدا کردم
حقیقتا پیش کسی راحت نیستم
برای بعضی ها
از جمله خودم
زمان تحصیل
پر از توالی اتفاقات خسته کننده
و بد بیاری هاست
اما
الان که سالها ازش گذشته
فقط بچشم یه خاطره می بینمشون
و هیچ اثری روی زندگیم
- مگر خراب کردنش در همون زمان -
نداشتن
این وضع و اوضاع مشابه برای تو هم تموم میشه
و تو هم بعدها فقط بعنوان یه خاطره تعریفش می کنی .
پ.ن 1:
هم اتاقیت رسید؟
پ.ن 2:
چرا از اون کلید تکثیر نکردین تا دو تا ازش داشته باشین ؟
قطعا فقط خاطرات میمونن
خاطرات خوب و بد
1: آره دیروز رسید
2: نمی دونم فکر کردم نیازم نمیشه، آخه اون همیشه یه روز قبل از من می رسید و تا حالا چنین مشکلی نداشتیم