برنامه کلاس های ما طوری هست که شنبه و یکشنبه ها یا کلاس نداریم یا اگه داریم اهمیت زیادی ندارند و غیبت می کنیم چون استاد هاشون حضور غیاب نمی کنن، اما پنجشنبه و جمعه ها مهم ترین و سخت ترین درس ها قرار گرفتن که حتی یک جلسه غیبت هم نابودت میکنه، بنابراین برای ما آخر هفته ها شلوغ و اول هفته ها خلوت هست یه جوری که هفته ما از پنجشنبه شروع میشه و توی شنبه به آخر هفته می رسیم یه چیزی تو مایه هفته ی اون ور آبی ها
الان که یکشنبه است حس جمعه رو دارم، چند دقیقه پیش رفتم توی حیاط که لباس هام رو روی بند پهن کنم چنان سرد بود که لرز کردم، بهم گفته بودن این شهر درسته کویری هست ولی یهو هواش سرد میشه من باور نمی کردم الان به چشم می بینم، یهو حس غربت زیادی کردم، وسط بیابونی محاصره شده توسط کوه ها بودم که سرد بود و بیکس بودم...
من به قدری از کسی کمک نمیخوام و از کسی درخواست کمک نمیکنم که دیشب سر سفره غذا پرید توی گلوم و داشتم خفه میشدم اما سعی می کردم سرفه نکنم و عادی رفتار کنم که کسی متوجه نشه و خودم با اینکه داشتم خفه میشدم بلند شدم و یخچال رو باز کردم و آب خوردم و تازه بعدش هم اتاقی هام متوجه شدن که من در مرز خفگی بودم......
یه غرورِ همراه با خجالت در من هست که اجازه نمیده از دیگران درخواست کمک کنم، حتی توی جزیی ترین یا حیاتی ترین موضوعات
امتحان کمک های اولیه رو دادیم و امیدوارم قبول شیم و گواهینامه رو بدن، البته دو روز بعدش دوره بعدی شروع میشه
گفته بودم که از استادش خوشم اومده؟ حیف زن و بچه داره :)
یکی از پسر های کلاس تعداد غیب هاش زیاد بود و نمی خواستن ازش امتحان بگیرن ( مشکل پزشکی داشت و مجبور شده بود برگرده خونه) کل بچه های کلاس پشتش در اومدیم و اونقدر گفتیم که بالاخره راضی شدن و ازش امتحان گرفتن استاد هم مدام می گفت شما با معرفت هستید ( جالب اینجا بود که پسر های کلاس ساکت بودن و همش دختر ها حرف می زدن، اعترافی که می خوام بکنم اینه که پسر های کلاسمون خیلی بی بخار و پخمه هستن)، آیا همه سوال ها رو بلد بودم؟ نه، یه سری از سوال ها رو هیچکدوم بلد نبودیم و اونقدر از استاد پرسیدیم که خودش جواب سوال رو دیکته کرد و ما نوشتیم تو برگه، جالب اینجاست که بعضی ها حتی دیکته شده هم نمی تونستن بنویسن:)))))) در کل اینکه خدا به اون کسی که قراره زیر دست ما بره رحم کنه( شوخی می کنم بخش عملی رو همه خوب دادیم و مهم هم بخش عملی هست)
باید بکوب بخونم برای آناتومی، اما دیشب 5 صبح خوابیدم و الان هم خیلی خوابم میاد و به زور خودم رو بیدار نگه داشتم تا شب خواب خوبی داشته باشم، انشاالله از فردا آناتومی می خونم:)
حقیقتا کار هایی که ترم یکی ها می کنن و اون قدری که ترم یکی ها رو کمیته ای کردن که پشم و کرک های ترم بالایی ها ریخته؛) تازه دست بر دار هم نیستن و دنبال نقشه های دیگری هم هستن، مثلا می خوان اکیپی با دوست پسر هاشون یه شب برن یه شهر دیگه و دنبال راه فرار از خوابگاه می گردن به طوری که حضورشون هم زده بشه و مشکلی پیش نیاد در نهایت یکی از بچه ها پیشنهاد داد که اگه از الان با یه قاشق شروع به کندن تونل کنیم واسه ترم 8، ساخته میشه و می تونیم فرار کنیم:))))))))))))))))
گفته بودم یکی از دوست هام دوست پسر داره؟ آره گویا دوست پسرش سیگار میکشه و مشروب هم میخوره! البته که اکثر راننده های ماشین سنگین اعتیاد دارن ولی این دلیل نمیشه که من به دوستم نگم این رابطه رو تموم بکنه، به هر حال من هشدار خودم رو دادم بقیه اش دیگه زندگی خودشه
امروز هوا ابری و سرد بود( وی بی نهایت متعجب است) تازه یه نمه بارون هم زد، که داشتیم از امتحان هلال احمر بر می گشتیم و حسابی حالم خوب شد
گویا برای درخواست انتقالی باید 900 هزار تومن بدی که فقط مدارکت رو بررسی بکنن و اگر هم با درخواستت موافقت بشه(که احتمالش صفر هست) باید جریمه بدی و که حدودا 60 میلیون میشه و من حقیقتا فکم افتاده کف آستفالت، درسته که مسیر دور هست و نزدیک بشم خیلی بهتره ولی حاااااجی 60 میلیون رو از کجام بیارم؟ با همون پول اینجا شاهانه زندگی می کنم چرا بریزمش تو جیب دانشگاه؟ تازه فقط این نیست وقتی برم دانشگاه مقصد باید شهریه ثابت و متغییر اونجا رو هم بدم که عملا اگه جفت کلیه هام رو هم بفروشم از پسش بر نمیام، خودم که با 4 سال اینجا موندن کنار اومدم فقط می مونه مادرم که باید با واقعیت مواجه اش کنم و باور بکنه که قرار نیست برگردم
این همه پول خرج میکنی عذاب وجدان نداری که درس نمی خونی؟
+این بار می دونم که باید چی کار کنم، فقط کافیه به احساساتم احترام بذارم و وجودشون رو انکار نکنم و انتظار نداشته باشم که یه شبه همه چیز از بین بره و چیزهای دیگه جاشون رو بگیره
از پراتیک بر میگردم و خسته ام، استاد اصرار عجیبی به سر پا ایستادن داره و من پا و کمرم درد میکنه، البته بیشتر به این دلیل خسته شدم که دیشب توی خواب بدنم رو کشیدم و ماهیچه پشت ساق پام گرفت و دردش کشنده بود، اینجا آدمی معنای فریاد بی صدا رو درک میکنه
دانشگاه یه حرکت جالب زده؛ برای ما کلاس های هلال احمر تشکیل میده و در نهایت قراره گواهینامه هم صادر بشه، تازه کلاس هاش رایگان هستن که حقیقتا از دانشگاهی که بابت هر چیزی پول می خواد این حرکت دور از انتظار بود، استاد این کلاس خودش جز تیم فوریت پزشکی هست و بی نهایت خوشتیپ و جنتلمن هست، حیف که زن و بچه داره:))))
توی یکی از این کلاس ها شیرینی دادن که باز هم دانشگاه ولخرجی کرده بود و کیک یزدی گرفته بود، کلاس که تموم شد یکی از پسر های کلاسمون ظرف شیرینی رو آورد داد بهمون گفت این و ببرید خوابگاه واسه خودتون، من و دوستام از خنده داشتیم پاره میشدیم، یعنی انقدر قیافه امون تابلو بود که تو خوابگاه گشنه هستیم؟:)، هیچی دیگه، کیک ها رو ریختیم تو یه پلاستیکی که اصلا نمیدونم از کجا اومده بود و دوستم زیر مانتو قایمش کرد و تا همین دیروز داشتیم ازش می خوردیم:))))
دی ماه امتحانات شروع میشن و تا اوایل بهمن ادامه داره، دقیقا دوهفته طول میکشه و ما هنوز خیلی از مباحث رو نخوندیم، استاد ها که فشرده درس میدن میرن ولی من چطوری همه ی اینها رو بخونم؟ خب دارم تلاش میکنم
خوابگاه یه خوبی که داره اینه که این جمله رو با تک تک اتم های بدنت درک میکنی« هیچکس کامل نیست»
دوستم دیروز با دوست پسرش قرار داشت و وقتی برگشت کاملا دستمالی شده بود، و من تا چند ساعت نسبت بهش گارد داشتم و حتی کمی حالم بهم میخورد، خودش که خوشحال بود ولی من حالم بد بود، علی رغم اینکه آدم گرمی هستم ولی از اینکه کسی این مدلی دستمالیم کنه متنفرم و دوست هم ندارم کسی دوستم رو دستمالی کنه، تازه کسی که اصلا معلوم نیست موندنی هست یا نه
یک هفته است که غذای خوابگاه رو رزرو نکردم وهنوز زنده هستم! حال جسمیم خیلی بهتره و حس می کنم حتی حال روحیم هم بهتره، درسته که دردسرم بیشتر شده ولی عوضش معده و روده هام سالم هستن
گفته بودم که تشکم خیلی نازکه؟ واقعا دیگه تحمل ندارم قشنگ انگار روی میله ها خوابیدم، اتاق هم اونقدری کوچیکه که وقتی روی زمین میخوابم عملا زیر دست و پای بقیه له میشم و هر لحظه تو خواب استرس دارم که سرم نخوره به جایی :(
+ ولی واقعا دلم واسه شهرمون تنگ شده
+ هیچوقت نقطه ضعف هات رو به کسی نگو، حتی دوست صمیمی ، چون ممکنه بعدا حتی به شوخی از اونها استفاده کنن
حالم خوب نیست؛
توی اون فاز هستم که از هر صدایی عصبی میشم، بنابراین دلم می خواد همه رو تیکه پاره کنم، گریه ام میاد و نمی تونم گریه کنم یعنی اشکم در نمیاد، شاید می خوام پریود بشم ولی... ولی از همه بیشتر احساس تنهایی میکنم؛اینکه هیچکس نیست اذیتم میکنه،دلم می خواست یه گوش شنوا داشته باشم که بتونم از سختی های این روز هام براش بگم، که کمِ کم از اینکه همیشه ته ذهنم دغدغه غذا هست بخندیم و اون بهم دلداری بده که این روزها تموم میشه، برای مادرم که نمی تونم حرف بزنم چون اولا هیچوقت رابطه ما طوری نبوده که بخوام از دلم براش بگم و دوما اون که زنگ میزنه این منم که بهش دلداری میدم و باید روحیه ام رو در طول مکالمه بالا نگه دارم بلکه مادرم نگرانم نشه، و این انرژی زیادی رو ازم میگیره، دلم نمی خواد از شدت تنهایی به کس و ناکس پناه ببرم
گرسنمه و اصلا حوصله غذا پختن رو ندارم، پس هی بیشتر گرسنه میشم و بیشتر عصبی میشم، دوست دارم یه غذایی مثل ماکارونی رو در حجم زیاد بخورم اونقدر که خفه بشم
از همه چیز خسته ام، فکر می کردم دانشگاه که بیام این خستگی تموم میشه ولی گویا این خستگی با تار و پودم ادغام شده
حوصله هیچکس رو ندارم و هیچ جایی وجود نداره که بتونم دو دقیقه با خودم تنها باشم حتی توی حموم و دستشویی هم دیگرانی هستن، من از اون آدم هام که اگه تو شبانه روز چند ساعت تنها نباشم انرژیم افت میکنه و بدخلق و افسرده میشم و حتی حوصله خودمم ندارم، چند روز پیش صرفاً برای اینکه کمی با خودم تنها باشم یکی از کلاس های مهم رو نرفتم، همه ی بچه ها رفته بودن و من تنها بودم و اون چند ساعت داشتم از شدت لذت قی می کردم.
درسته که تو یه شهر کویری هستم ولی الان هوا ابری هست و یه نمه بارون زد و بادی میاد که روح رو تازه میکنه و شام مهتاب داریوش رو گوش میدم و عصر جمعه است و دلم تنگه
پ.ن: این نیمکت چوبی توی حیاط خوابگاه رو دوست دارم
پ.ن ۲: آخر هفته بود و نه روغن داریم نه نون:)
حس عجیبی دارم،چیزی مابین غم و دلتنگی؛ الان اینجام، کیلومتر ها دور از خانه همون طور که می خواستم، شاید شهر مورد علاقه ام نباشه ولی فاصله مطابق میلم بود، یه شهر غریب که وقتی از پنجره سالن بیرون رو نگاه می کنی کلی چراغ کوچیک که نماد شهر هستن رو در پس زمینه ای از کوه های بلند و سرسخت می بینی، دقیقه به دقیقه نور چراغ ماشین یا موتوری از دورها پیدا میشه و تا وقتی که از گستره دیدم خارج نشه دنبالش می کنم، چراغ هایی که می دونم قطعا هیچکدوم از صاحب هاشون رو نمی شناسم، هیچکدوم از اون چراغ ها متعلق به من یا عزیزان یا آشنایان من نیست، و این کمی من رو دلگیر میکنه،بارها به دوستانم گفتم که کوه های اینجا شبیه کوه های شهر من نیست؛ کوه های شهر من بلند و باطراوت و سرسبز هستن، حس زندگی رو به اطراف پخش میکنن چشم ها رو نوازش میدن و درمانی هرچند کوتاه اما موثر بر تمام درد های آدمی هستن، کوه های اینجا اما شاید بلند ولی خاکستری و غم آلود، خشمگین و قسی القلب، انگار که خودشون هم از وجود خودشون ناراضی هستن، هر طرف که سر رو بچرخونی کوه ها رو می بینی انگار که توسط یه لشکر خاکستری پوشِ خشمگین محاصره شدی، و هیچوقت نمی فهمی چرا انقدر همه چیز دلگیر و خاک آلود و غم اندود هست.
حقیقتا هیچوقت فکر نمی کردم دلم برای زادگاهم تنگ بشه، برای استانم شاید اما شهرم رو هیچوقت دوست نداشتم، حالا ولی یکپارچه دلتنگی ام.
روز های اولی که اینجا بودم چیزی که بیشتر از همه اذیتم میکرد نبود آب بود، آب بود ولی آب نبود، یا بهتره بگم اون معنایی که من از آب داشتم نبود، آب شور بود و باید حواست باشه داری کدوم شیر رو باز میکنی چرا که فقط آب تصفیه قابل خوردن هست، حقیقتا از نظر من آب تصفیه شده هم قابل خوردن نبود؛مزه ی تلخی داشت که آب رو تبدیل به زهر میکرد و منی که همیشه تشنه آب بودم رو تبدیل کرده به منی که در طول روز شاید یک لیوان به دهان ببرم تا صدای فریاد سلول هام رو از شدت عطش ساکت کنم،اما خب عادت کردیم، همونطور که به پاییزی که پاییز نیست عادت کردم، اینجا اصلا پاییز نیست؛ سرد نیست، بارونی نیست، برگ زردی نیست، خورشید همچنان با قدرت تابان، این شهر غم زده توی تابستونی دلگیر و دلمرده جا مونده، وقتی میرم توی شهر برام جای تعجب داره که چرا مردم این شهر لباس گرم پوشیدن؟ مگه اینجا سرده؟ بعد با خودم میگم مردم میخوان به زور پاییز رو به اینجا بیارن، اما انگاری سرما خیلی وقته از این شهر قطع امید کرده.
اغذیه ام رو به پایان رسیده و این یعنی من محکومم به پول آژانس دادن:)، مدت سه هفته است که غذای خوابگاه رو سفارش میدم و دیروز از شدت حالت تهوع و پیچش روده به غلط کردن افتادم و دیگه قرار نیست این غذای کوفتی رو سفارش بدم، سایر بچه های اتاق هم دیگه سفارش نمیدن، هوا که کمی روشن تر شد، شهر که بیدار شد بعد از صبحانه باید برم داخل شهر و خرید کنم، از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان از موجودی کارتم میترسم:)، از اینکه تا آخر ترم باید با همین مبلغ زنده بمونم میترسم، ولی خب خدا همیشه بزرگه
امروز که کلاس ندارم، آناتومی فردا رو هم نمیرم، نه به سبب تنبلی چون احتمالا یه امتحان کوچیک بگیره و من نخوندم و البته که می تونم امروز بخونم ولی فشار زیادی بهم میاد و این استرس آور هست و من نمی خوام چنین موجود رقت انگیزی باشم، در نتیجه درسم رو می خونم اما با آرامش چون قرار نیست فردا سر کلاس حضور پیدا کنم.
از جو دانشگاه هم بخوام بگم همچنان شکار پسر در سرتیتر همه چیز هست، و کم کم داره حالم بهم میخوره، راستی چند روز پیش به مناسبت روز پرستار بهمون تو یه تالار شام دادن که هم از شام راضی بودم هم از فضای سنتی تالار هم از دف زنی و هم از اون شب، شامش هم چلو گوشت بود، که اولین غذای خوشمزه ای بود که دانشگاه بهمون داده:)
اینم باید بگم که نون های اون شب رو جمع کردیم و آوردیم خوابگاه که بعدا بخوریم؟ یه دانشجوی خوابگاهی در هر شرایط به فکر غذای وعده بعدی هست:)
پ.ن: توی روز پرستار اولین جلسه پراتیک رو داشتیم که تزریق عضلانی رو یاد گرفتیم:)