دشت
دشت

دشت

#14

حقیقتا چیزی که اینجا خیلی اذیت می‌کنه غذا پختن هست؛ناهار می خوری میگی شام چی بخورم شام می خوری میگی فردا ناهار چی بخورم؟ و این سوال کوفتی هیچوقت تموم نمیشه،همیشه هست. الان دو روزه که اصلا نمی فهمم دارم چی می خورم با کلوچه و آب خودمون رو سیر می کنیم از طرفی میگن غذایی که خوابگاه میده اصلا سالم نیست ولی خب چه کنم؟ واقعا سخته برام سخته ظهر و شب غذا پختن و ظرف شستن 

یکی دیگه از مشکلاتی که اذیت می‌کنه نداشتن وسیله نقلیه است؛دانشگاه ما از مرکز شهر دور هست و هر بار برای رفت و برگشت چهل تومن پیاده میشیم و این برای منِ دانشجوی آزاد زیاده، کاش یه ماشین داشتم...

اعصاب خردی های یه رابطه واقعا زیاده مخصوصا اینکه اون رابطه مال خودت نباشه و مال دوستت و دوس پسرش باشه و من این وسط مجبورم نقش همدل و نیمچه روانشناس رو داشته باشم که خیلی وقت ها هم باید با لج بازی های هر دو طرف مبارزه کنی که بهم نپرن و حالشون خوب باشه صرفا برای اینکه حال دوستت خوب باشه و خب امروز واقعا کم آوردم و کمتر دخالت کردم،هرچند که من هیچوقت توی هیچ چیز دخالت نمی کنم بلکه خود دوستم مدام از من نظر می‌خواد و به گفته خودش هروقت به حرف من گوش داده خوب شده! حالا من نمی دونم چرا واسه بقیه خوب مشاوره میدم اما به خودم که میرسم خراب می‌کنم؟ (البته از کجا معلوم؟ شاید کاری که کردم و رفتاری که داشتم درست ترین بوده) 

خب از الان تا مدت نامعلومی نیاز دارم که با کسی حرف نزنم، یکم توی خودم باشم؛ تو تمام عمرم هیچوقت انقدر با دیگران قاطی نبودم یهو از وسط تنهاییم پرت شدم وسط یه دنیای شلوغ که هر طرف سرت رو می چرخونی دوتا چشم هستن، و حقیقتا دیگه دارم احساس خفگی می‌کنم، نیاز دارم کمی با خودم باشم 

دلم می خواد گریه کنم دلیل مشخصی ندارم ولی گریه ام نمیاد

چند روز پیش یکی از بچه ها زنگ زد به مادرش و کلی گریه کرد که غذا های اینجا خوب نیستن و دلش واسه غذای مادرش تنگ شده، حقیقتا کپ کرده بودم، چون من حتی وقتی که کلوچه و آب می خورم هم به مادرم میگم غذای خیلی خوشمزه ای خوردم، نمی خوام بگم من خوبم اون بده، اتفاقا الان دلم می خواد مثل اون باشم، یکم از قوی بودن خسته شدم از اینکه هیچکدوم از سختی هام رو به کسی نمیگم خسته شدم از اینکه مدام باید طوری رفتار کنم که مادرم نگران نشه خسته شدم و این باعث میشه گاهی عمدا جواب تلفن هاش رو ندم، دلم می خواد یکی باشه که بتونم جلوش گریه کنم 

یه اتفاقی هم افتاد که حوصله شرح دادنش رو ندارم اما نتیجه اش اینه که همون حرف های پارادوکس درست بودن، نباید اطلاعات زیادی از خودم به افراد غریبه بدم چون بعدا به احتمال زیاد برام دردسر میشه

#13

من بی نهایت از گربه می‌ترسم و سه تا گربه هستن که دوتا توی حیاط خوابگاه هستن و یکی توی خوابگاه! وقتی میگم توی خوابگاه یعنی همه جا میاد حتی توی آشپزخونه! ما از ترس اینکه گربه نیاد توی اتاق شب با وجود گرما در رو می بندیم، من اوایل خیلی ناراحت بودم از این اوضاع اما بعدش بهش به چشم یه موقعیت نگاه کردم که با ترسم رو به رو بشم، خب فعلا که پیشرفت خوبی داشتم. همیشه خودم رو با این گول می‌زدم که من چون توی بچگی یه گربه افتاده روی سرم واسه همین می ترسم ولی اون شب پارادوکس گفت نباید بترسی گربه که ترس نداره از چی گربه می ترسی؟ همین دلیل رو براش آوردم ولی گفت نه نباید بترسی ، باز گفتم خب تو همچین تجربه ای نداشتی واسه همین نمی ترسی که گفت چرا داشتم! که خب از اون موقع به بعد دلم می خواد ترسم از بین بره 

هدف من این بود که بخونم معدل الف بشم، با این وضعی که پیش گرفتی مشروط میشی عزیز، خودت رو جمع کن همه ی حاشیه ها و اتفاقات افتادن تموم شد رفت، حالا باید بشینی درس بخونی، خودت و شرایطت و اهداف و موقعیتت رو به یاد بیار 


#12

دانشگاه آزاد ؟ No،جم تی وی 

به هر حال یه عده اومدن وارد رابطه بشن یه عده اومدن درس بخونن،من؟ تکلیفم مشخص نیست چون نه وارد رابطه شدم و نه درس می خونم :) 

یکی از دختر ها با هم کلاسی پسر به اصطلاح رل زده و بعد از چند روز کات کردن که خب از اول معلوم بود آخرش رو، می خوام از بدی های پسره بگم ولی حیف که هم استانی خودمه:) 

این چند روز حاشیه زیادی وجود داشته، خدارو شکر توی هیچ کدوم هیچ نقشی نداشتم ولی حواس آدمی رو پرت می کنن،چطور وقتی هم اتاقی هات دارن راجع به پسر های کلاس حرف می زنن تو می تونی تمرکز داشته باشی؟ دیشب دعوای بدی توی گروه کلاسی شد و یه نفر گفت« خیلی واستون زود بود که بیاید دانشگاه »، این جمله در مورد یه سری از بچه های کلاس واقعا صدق می‌کنه، فقط هیکل گنده کردن وگرنه از شعور و ادب بویی نبردن، انگار که اومدن آژانس دوست یابی نه دانشگاه!

راستش یکم حالم از جو کلاس بهم می خوره، حالا اگه فقط کلاس بود میشد تحمل کرد ولی توی خوابگاه هم، از اتاق خودمون گرفته تا اتاق های بغلی موضوع مورد علاقه همیشه پسرها هستند،و این واقعا کلافه کننده است، یه دوستی اینجا دارم که چون خودش دوست پسر داره اصلا تو فاز این حرف ها نیست و من از این بابت بسی خوشحالم، خودم؟ حقیقتا خنده ام میگیره که به پسر های کلاس حتی به چشم دوست پسر نگاه کنم،آخه خیلی بچه هستن درسته که یه سری هاشون سنشون از منم بیشتره ولی باز هم بچه هستن، من نمی فهمم پسری که پول تو جیبی رو از خانواده اش می‌گیره به چه دردی می خوره؟ 

مادرم یکم عصبیم می‌کنه، وقتایی که زنگ می‌زنه تهش صدای حزن آلودی داره که نشون میده از اینکه منو اینجا فرستاده پشیمونه، و حتی این رو به زبون هم میاره، و همه ی اینها در حالیه که من واقعا از اینکه اومدم دانشگاه خوشحالم، شاید دانشگاهم پرفکت نباشه اما از اینکه اومدم خوشحالم، و خب وقتی مادرم اونطوری میگه تو ذوقم می‌خوره و ناراحت میشم، به همین خاطر اصلا دوست ندارم باهاش حرف بزنم، راستش من اصلا نمی خوام کسی بهم روحیه بده نمی خوام کسی به من انگیزه بده، همین که حالم رو بد نکنن کافیه، من همش به خودم دلداری میدم که بالاخره تموم میشه، من یهو از ور دل مادرم کیلومتر ها دور شدم پس این طبیعی هست که اوایل بی قراری کنه، من باید صبور باشم، مادرم خیلی غیرمنطقی برخورد می‌کنه؛مثلا میگه به هیچ وجه از خوابگاه بیرون نرو، شهر غریبه ممکنه گم بشی، من میگم باشه نمیرم، بعدش میگه خوراکی می خری واسه خودت؟:/ خب آخه مادر من اگه نرم توی شهر پس چطوری واسه خودم خوراکی بخرم؟ بعد من هیچیییی نمیگم ها، هرچی میگه میگم باشه ، ولی خب هر کاری که بخوام میکنم، مثلا تا الان چندین بار با دوستم و یک بار هم تنهایی رفتم توی شهر ولی هیچی به مادرم نمیگم چون می دونم از ترس شب خوابش نمیبره، حالا اینکه من تمام مدت توی خوابگاه هستم و اصلا توی شهر نمیرم ولی وسایل مورد نیازم رو هم میخرم یه معمایی هست که مادرم ترجیح میده بهش فکر نکنه و منم ترجیح میدم به همین منوال بگذره 

آخرین پستی که نوشتم واسه 16 آبان بوده و اون روز اصلا حال خوشی نداشتم، بی نهایت احساس تنهایی می کردم و مثل همیشه تهش پناه بردم به پارادوکس ،فکر می کردم این مرتبه هم آنلاین نمیشه و منم سریع پیامم رو حذف می کنم ولی سریع آنلاین شد و دید و من ضربان قلبم رفت روی هزار، خواست تلفنی حرف بزنیم و من لرزش دست و صدا گرفته بودم، قرار بود برای اولین‌بار صداش رو بشنوم! حرف زدیم مثل دفعه های قبل بهم سرکوفت زد که حرمت نفس ندارم و اصلا نباید بابت حرف زدن با اون لرزش صدا داشته باشم، چند بار گفت« فکر کن داری با خودت حرف می‌زنی» برخلاف من که بسیار هیجانی و معذب بودم ،اون راحت و با آرامش بود، انگار آرامش اون به من هم سرایت کرد و بعد از یه مدت کوتاه من هم آروم شدم، باز یادآوری کرد که روی حرمت نفسم کار کنم، از حال و احوال من پرسید از اینکه اومدم دانشگاه اومدم اینجای دور، یکم بحث فلسفی کردیم و یکم من رو نصحیت کرد که توی شهر غریب چی کار کنم و چی کار نکنم، و هنوز هم تو دلم میگم بابت اون نصحیت هاش واقعا ممنونم، اساسأ مثل اغلب دهه هشتادی ها از نصحیت بیزارم ولی اون یه مدل خاصی میگه که با گوش جان می شنوم، نمی دونم شایدم هیچ مدل خاصی نمیگه بلکه این منم که حرف هاش رو مدل خاصی می شنوم، یکی از حرف هاش این بود که « خیلی از خودت به دیگران چیزی نگو»، و همه چیز خوب پیش می رفت، با صداش احساس راحتی می‌کردم دوست داشتم کمی پخته تر باشه ولی خب همین بود که بود، تا اینکه باز هم بحث رسید به همون موضوع همیشگی و قطع کردیم و من کلی ناراحت بودم، اصلا خواب خوبی نداشتم کل شب رو توی خواب معذب و تقریبا بیدار بودم، فردا صبح رفتم کتابخونه و خودم رو با مرتب کردن پرونده ورودی های جدید خفه کردم، خوبی کار کردن اینه که ذهنم کاملا رها میشه، روز بعدش باز هم بهش پیام دادم:) اسکولم دیگه، شب که شد حرفی که رو دلم مونده بود رو بهش زدم و هنوز هم نمی دونم کار درستی کردم یا نه، اونکه زد منو به طور کامل بلاک کرد ولی خب من آرامش خاصی رو در خودم احساس می کنم، عجیب اینجاست که اصلا ازش متنفر نمیشم،اصلا ازش بدم نمیاد، من باید حرفم رو می زدم حتی اگه منجر بشه که دیگه هیچوقت نتونم باهاش حرف بزنم، به قول خودش «یا یه حرفی رو نزن یا اگه میزنی تا تهش پاش وایسا»، آره و من پای حرفم هستم تا ته تهش، و اصلا احساس پشیمونی ندارم، چون حرفم از روی احساسات آنی نبود دو سالِ تمام این کلمه توی ذهنم شناور بود و بالاخره بیرون کشیدمش و پرتش کردم تو صورت کسی که لایقش هست از این به بعد این کلمه توی ذهن اون شناور خواهد بود.

می دونی حقیقتا دیگه خسته شدم،هرچی که شده شده، من دیگه نمی خوام واسه چیزی حسرت بخورم یا تلاش کنم هرچی که اتفاق افتاده باید می‌افتاده و من الان دقیقا جایی هستم که باید باشم و شرایطی رو تجربه می کنم که باید می‌کردم، پس همه چیز داره طبق نقشه ی جهان پیش میره و جای هیچ نگرانی نیست. 

نمی دونم، شاید تا همیشه هیچ پسری به چشمم نیاد، نه به خاطر اینکه پارادوکس محشر بود، بلکه به این خاطر که تصور من از پارادوکس محشر بود، ولی خب اینطوری خیلی هم بهتره 

به هرحال حتی تو لحظه های آخر هم چیزی یاد گرفتم، اونجایی که گفتم« همه ی پسرها اینطوری ان؟» گفت« آره» و این در جدیدی رو به روی من باز می کنه که هنوز جرأت کامل باز کردنش رو ندارم چون می دونم قراره پشتش چی ببینم، چیزهایی که از کودکی دیدم و مدام انکار کردم حالا قراره یکهو روی سرم آوار بشن و من توان کافی برای برخاستن از زیر این آوار رو دارم، قبلا نداشتم ولی حالا دارم.

پارادوکس رو دوست داشتم، نه به خاطر اون بلکه به خاطر خودم، چون با اون لایه های عمیق تری از شخصیتم به سطح می‌اومدن

البته با وجود همه‌ی خود افشاگری های من اون باز هم مصر بود که من خودم رو قایم می کنم، این یعنی اینکه چیزهایی هستن که حتی به پارادوکس هم نگفتم، چیزهایی که حتی از اون هم پنهون موندن و من تقریبا ازشون بی خبرم 



#11

16 آبان 1402

از چی بنویسم و از کجا شروع کنم؟  

الان رسماً دانشجوی کارشناسی پرستاری هستم،و خب هنوز هم باورم نشده 

حدود هزار کیلومتر از خونه دور هستم و دارم برای خودم زندگی می کنم،این دو هفته کمی همه چیز و همه جا شلوغ بود؛دیدن آدم های جدید،موقعیت های جدید،چالش های جدید و همه ی اینها رو در لحظه قورت می دادم و الان کمی احساس خستگی می کنم و البته کمی هم احساس پایداری،کلاس های دانشگاه رو میریم،با درس های جدید آشنا میشم،بعضی از استاد ها رو دوست دارم و بعضی ها رو اصلا نمی فهمم،یکم پشت سر این و اون غیبت می کنیم به پسر های کلاس می خندیم و تهش می فهمم که از این جماعت فرسنگ ها دور هستم حتی از دختری که بالای تخت من می خوابه،تهش می فهمی قرار نیست عشقی مثل فیلم ها رو توی دانشگاه تجربه کنی و توی دستشویی یاد حرف پارادوکس می‌افتی که«دانشگاه جای آدم های درس خون، فرهیخته و متمدن هست».

می فهمی که نمی تونی دوستی عمیقی رو تجربه کنی،اینجا یه زندگی به شدت گروهی داری که در لحظه اول ممکنه توهم بزنی یه خانواده بزرگ داری یا دایره دوست هات گسترده شده اما بعدش متوجه میشی که صرفاً یه توهم بوده ،بله اینجا تقریباً همه با هم خوب هستن حتی اگه اسم همدیگه رو بلد نباشید بهم لبخند می زنید،بهم کمک می کنید اما هیچ دوستی عمیقی قرار نیست شکل بگیره، پس بیش از پیش باید حواست به خودت باشه و خودت و تنهاییت رو فراموش نکنی،که با همه خوب باشی و دوست باشی اما توقعی ازشون نداشته باشی،ما اینجا صرفاً هم خونه هایی هستیم که به دست سرنوشت اینجا هستیم و باید مدتی رو کنار هم گذری کنیم،هیچ چیزی بیشتر از این وجود نداره،پس توقع داشتن از دیگران مضحک و خنده داره.

هیچ موقعیت کاملی وجود نداره، پس همه ی جنبه های زندگی جدیدم کامل نیست؛ هم اتاقی هایی که میشه باهاشون سر کرد البته می تونستن خیلی بهتر هم باشن اما خب قابل تحمل هستن،استاد هایی که می تونستن خیلی بهتر باشن، آبی که می تونست این همه شور نباشه، و شهری که می تونست خیلی فرهنگ بهتری داشته باشه 

زهرا نمونه یه هم اتاقی خوب هست،استادهای خیلی خوبی نیستن؟اینطوری باید چند برابر تلاش کرد و این خوبه،خب به هرحال این نبود آب همیشگی نیست، و مردم اینجا واقعا مهربون هستن و اگه کاری از دستشون بر بیاد دریغ نمی کنند

چیزی که واقعا خسته ام می‌کنه آشپزی هست، راستش ترجیح میدم بخوابم تا گرسنگی رو حس نکنم:)))))) ولی خب آشپزی می کنیم و ظرف می شوریم و این دوتا کار واقعا بی معنی ترین کار هایی هستن که در طول روز همه داریم انجام میدیم،گاهی واقعا خسته میشم ،امروز صبح تا عصر کلاس داشتیم و هیچی نخورده بودم وقتی اومدم خوابگاه خودم باید با تمام خستگی ظرف می شستم و چای درست می کردم و بعدش از خستگی بیهوش بشم، و خب در چنین مواقعی یاد مامانم و زحمت هایی که برام کشیده می‌افتم و با اینکه خیلی سخته ولی این زندگی رو دوست دارم،این زندگی که بخش عظیمی از بارش روی دوش خودم افتاده

وقتی که می خوای بری دستشویی باید کلی راه بری و پله ها رو بالا پایین کنی تا دو قطره ادراری که توی مثانه ات هست و خالی کنی، سقف موقع بارون چکه می کرد و آب حموم سرد بود و شوفاژ کار نمی کرد و تشکم خیلی نازکه و اذیتم می کنه، همه ی اینها و خیلی چیز های دیگه هم هستن که هم زمان با هم هجوم میارن و جالب اینه که من از پا در نمیام،یعنی هیچکدوم از بچه های اینجا از پا در نمیان، به هرحال وقتی آزاد اینجا رو اومدیم یعنی از روحیه قوی برخوردار هستیم،یکم از بی پولی می ترسم اینجا هزینه ناهار خیلی زیاده و یک ترم حدود دو و خورده ای میشه و من پول زیادی توی کارتم ندارم و کلی هزینه های دیگه هم هستن که هنوز رو نشدن و من از بی پولی می ترسم.

حدوداً 15روز از اومدنم می گذره و من الان تقریباً به محیط جدید خو گرفتم و می تونم به بقیه ابعاد زندگیم هم فکر کنم، توی این دو هفته فقط درگیر آشنایی با محیط جدید بودم و الان یه آشنایی نسبی دارم و می تونم برنامه ریزی درستی داشته باشم 

یکی از مهم ترین چیزهایی که دانشگاه و خوابگاه بهت یاد میده اینه که به خودت بیشتر توجه کنی و بیشتر حواست به خودت باشه،آره منم فکر می کردم وقتی بیام دانشگاه و بیام خوابگاه احتمالأ کمتر به خودم فکر می کنم کمتر تنها هستم ولی دقیقاً برعکس؛اینجا یاد می گیری سرت رو بندازی پایین و زندگی خودت رو بکنی یاد می گیری که هر چقدر هم روزانه با آدم های زیادی رو در رو بشی باز هم داری توی خودت زندگی می کنی و باز هم تنها هستی اصلا به قول شاهین « هرچی دورت شلوغ تره تنها تری» حالا این جمله رو با پوست و استخون می فهمم و این اصلا غمین و یا از بخت بد نیست این طبیعت آدمی هست 

چند شب پیش یکی از بچه ها حالش خوب نبود و اومد پیش هم اتاقی ما گریه کرد و رفت تو بغلش، من اما امروز حالم خوب نبود و خودم رو از عالم و آدم پنهون کردم حتی واسه ناهار هم نرفتم، اگه می تونستم کلاس ها رو هم نمی رفتم، به هر حال هرکس یه مدله دیگه 

اینجا خیلی بیشتر احساس تنهایی می کنم و دلم می خواست کسی باشه که بتونم باهاش حرف بزنم،کسی که کمی از حجم تنهاییم رو باهاش سهیم بشم، دروغ چرا، وقتی می بینی خیلی از دختر ها با دوس پسر هاشون حرف می زنن آدم دلش می خواد، حالا نه دوس پسر ولی یه آدم برای حرف زدن 

امروز بیشتر از همه دلم از این گرفت که هیچکس نیست و من برای دو کلمه حرف زدن منت آدم هایی رو میکشم که اصلاً لیاقت ندارن ولی خب چه می کردم؟

ولی من زندگی توی این جای دور از خونه که توی بیابون هستیم رو دوست دارم،چون از هر لحاظ داره من رو قوی تر می‌کنه، می دونم کلی مشکل اینجا هست ولی شاید من به اینها نیاز دارم؟ 


« حس کن مرا که مثل تو تنهام»

#10

خوبی اینجا اینه که ستاره‌های آسمون خیلی بیشتر مشخص هستند


#9

بعد از همه ی اون استرس ها و ترس ها الان تقریبا یه وضعیت ثابت دارم.

روز یکشنبه نمی دونم چندم مهر از خواب بیدار شدم و بحث سر پول بود، خدارو شکر جور شد و وقت این بود که چطوری برم شهر دانشگاه؟ خیلی دور بود و قطعا باید با اتوبوس می رفتم، اون عصر خیلی عجیب بود سریع بلیط تهران گرفتم،یعنی می خواستم بلیط کرج بگیرم ولی نبود.تند تند چمدون خریدم، گوشی خریدم ،برگشتیم خونه و سریع وسایلم رو جمع کردم تنم بوی عرق می داد ولی وقت نبود برم حموم، واسه همین سریع جلوی موهام رو شستم و تخم مرغی که مامانی درست کرده بود رو خوردم، تخم مرغی به اون خوشمزگی نخورده بودم، راننده اتوبوس زنگ زد که خانم کجایی؟ مگه مردم مسخره تو هستن؟آره خب دیر کرده بودم و توی آژانس همش فکر می کردم اتوبوس رفته، رسیدم و خداروشکر نرفته بود و راننده گفت: نفر اول بلیط می گیری نفر آخر میای؟ البته با لحن شوخ، موقعی که وسایلم رو می داشتیم توی اتوبوس هم یکم معطل کردیم و گفت:هیییچ عجله نکن آخه خیلی زود اومدی،باز هم با همون لحن شوخ

راننده گفت: یه جای خیلی خوب برات گذاشتم، آره خب حقیقتا خوب بود صندلی تکِ پشت راننده، وقتی حرکت کردیم حس عجیبی داشتم، همیشه توی تصوراتم این لحظه بود ، همیشه فکر می کردم که توی این لحظه چه حسی دارم؟ حسم عجیب بود نه تنها داشتم از لرستان خارج می شدم بلکه داشتم می رفتم تهران! یکم حالم گرفته می شد چون دانشگاه آزاد یه جای دور بودم،ولی خب کم کم همه ی احساسات از بین می رفتن و من یه تهی خالی می شدم، این وسط راننده هم مدام به من نگاه می کرد،حس می کردم از من خوشش اومده خب حقیقتا منم ازش خوشم اومده بود، اونقدر که اصلا دوست نداشتم بره بخوابه که راننده دیگه جاش رو بگیره! یه جایی اون وسط مسط ها که تقریبا همه خواب بودن و جاده تاریک غلیظ بود یه لحظه ترسیدم از چی؟ نمی دونم

به تهران که رسیدیم ترسم خیلی بیشتر شد فکر می کردم خودم باید تنهایی با اون وسایل سنگین برم کرج و اصلا نمی دونستم که چطوری؟ ولی داداش اومد دنبالم و خیالم رو راحت کرد، آخرش احساس کردم که راننده بیچاره اصلا روی من نظر نداشته و فقط توهمات خودم بوده، چون اگه یه درصد از من خوشش می اومد،از اتوبوس پیاده می شد تا بیشتر من رو ببینه ولی آخه اون بود که همش نگاه می کرد ،بعدش حس کردم چون یهویی خیلی تنها شدم دلم می خواست یه نفر باشه که باهاش دوست باشم یه نفر باشه که کنارم باشه، چه می دونم؟حالا دیگه فرقی نداره

بعدش داداش اومد و رفتیم کرج،خوب بود 

عصر که شد با خواهر رفتیم سوار اتوبوس به مقصد شهر دانشگاه شدیم، کلی راه بود و حقیقتا خسته شدم واقعا خسته شدم خیلی خیلی خسته شدم و از چیزهایی که در انتظارم بود یکم می ترسیدم، یه تاکسی سوار شدیم که خیلی مرد مهربونی بود، همیشه توی تصوراتم اولین تاکسی که توی شهر دانشگاه سوار میشدم خیلی مرد مهربونی بود، و همینطور هم بود جالب اونجا بود که وقتی داشت خاطره اون پسری که رسونده لرستان رو تعریف می کرد من دژاوو شدم و تعجب کردم!یعنی اینکه من همه ی اینها رو قبلاً هم تجربه کردم!یعنی اینکه مسیر درست رو انتخاب کردم ،یعنی اینکه هیچ اختیاری نبوده من باید اینجا باشم،بعدش رفتیم سوییت و  روز اول ثبت نام ناامید شدم و دلم می خواست برگردم خونه ولی خداروشکر فرداش درست شد،جالب اینجاست یک بار دیگه هم دژاوو شدم، توی همون سوییت و مطمئن تر شدم که من همون جایی هستم که باید باشم.

اومدم خوابگاه و تخت بالا هستم،البته دوست دارم جام رو عوض کنم چون اینها همه ترم آخری هستن و اصلا درس نمی خونن و فقط کارآموزی هاشون رو میرن، پول ذهنم رو مشغول کرده دوست داشتم ظهر و شام رو پول بدم ولی خب خیلی زیاد میشه نمی دونم پول همون ناهار رو هم دارم یا نه امیدوارم که جور بشه چون ظهر ها که از کلاس برمی گردم واقعا حوصله غذا درست کردن رو ندارم.

امروز اولین کلاس پرستاری رو رفتم، هنوز انتخاب واحدم انجام نشده اما به پیشنهاد یکی از بچه ها امروز رو رفتم سر کلاس و جلسه اول میکروبیولوژی بود، استادش خیلی باحال بود و معلوم بود که دوست داره درس بده البته خیلی هم دوست داره خاطره تعریف کنه،حس خاصی ندارم سرکلاس که گداری به خودم یادآوری می کردم که هی! چقدر دلت این موقعیت رو می خواست چقدر دوست داشتی کلاس درس رو تجربه کنی بیا حالا اینم از کلاس ولی هیچ حسی نداشتم و خنثی بودم که کاملا طبیعی هست،آدم وقتی یه چیزی رو از دور می بینه و می خواد، تصور های اغراق آمیزی ازش داره ولی وقتی بهش میرسه می بینه همچین عجیب هم نبود، نه اشتباه نشه من از موقعیت الانم خیلی خوشحالم ولی می خوام بگم ذوق ندارم ، یه خوشحالی عمیق و آروم که کم کم به سلول هام نفوذ می کنه


#8

بعد از همه ی اون استرس ها و ترس ها الان تقریبا یه وضعیت ثابت دارم.

روز یکشنبه نمی دونم چندم مهر از خواب بیدار شدم و بحث سر پول بود، خدارو شکر جور شد و وقت این بود که چطوری برم شهر دانشگاه؟ خیلی دور بود و قطعا باید با اتوبوس می رفتم، اون عصر خیلی عجیب بود سریع بلیط تهران گرفتم،یعنی می خواستم بلیط کرج بگیرم ولی نبود.تند تند چمدون خریدم، گوشی خریدم ،برگشتیم خونه و سریع وسایلم رو جمع کردم تنم بوی عرق می داد ولی وقت نبود برم حموم، واسه همین سریع جلوی موهام رو شستم و تخم مرغی که مامانی درست کرده بود رو خوردم، تخم مرغی به اون خوشمزگی نخورده بودم، راننده اتوبوس زنگ زد که خانم کجایی؟ مگه مردم مسخره تو هستن؟آره خب دیر کرده بودم و توی آژانس همش فکر می کردم اتوبوس رفته، رسیدم و خداروشکر نرفته بود و راننده گفت: نفر اول بلیط می گیری نفر آخر میای؟ البته با لحن شوخ، موقعی که وسایلم رو می داشتیم توی اتوبوس هم یکم معطل کردیم و گفت:هیییچ عجله نکن آخه خیلی زود اومدی،باز هم با همون لحن شوخ

راننده گفت: یه جای خیلی خوب برات گذاشتم، آره خب حقیقتا خوب بود صندلی تکِ پشت راننده، وقتی حرکت کردیم حس عجیبی داشتم، همیشه توی تصوراتم این لحظه بود ، همیشه فکر می کردم که توی این لحظه چه حسی دارم؟ حسم عجیب بود نه تنها داشتم از لرستان خارج می شدم بلکه داشتم می رفتم تهران! یکم حالم گرفته می شد چون دانشگاه آزاد یه جای دور بودم،ولی خب کم کم همه ی احساسات از بین می رفتن و من یه تهی خالی می شدم، این وسط راننده هم مدام به من نگاه می کرد،حس می کردم از من خوشش اومده خب حقیقتا منم ازش خوشم اومده بود، اونقدر که اصلا دوست نداشتم برم بره بخوابه که راننده دیگه جاش رو بگیره! یه جایی اون وسط مسط ها که تقریبا همه خواب بودن و جاده تاریک غلیظ بود یه لحظه ترسیدم از چی؟ نمی دونم

به تهران که رسیدیم ترسم خیلی بیشتر شد فکر می کردم خودم باید تنهایی با اون وسایل سنگین برم کرج و اصلا نمی دونستم که چطوری؟ ولی داداش اومد دنبالم و خیالم رو راحت کرد، آخرش احساس کردم که راننده بیچاره اصلا روی من نظر نداشته و فقط توهمات خودم بوده، چون اگه یه درصد از من خوشش می اومد،از اتوبوس پیاده می شد تا بیشتر من رو ببینه ولی آخه اون بود که همش نگاه می کرد ،بعدش حس کردم چون یهویی خیلی تنها شدم دلم می خواست یه نفر باشه که باهاش دوست باشم یه نفر باشه که کنارم باشه، چه می دونم؟حالا دیگه فرقی نداره

بعدش داداش اومد و رفتیم کرج،خوب بود 

عصر که شد با خواهر رفتیم سوار اتوبوس به مقصد شهر دانشگاه شدیم، کلی راه بود و حقیقتا خسته شدم واقعا خسته شدم خیلی خیلی خسته شدم و از چیزهایی که در انتظارم بود یکم می ترسیدم، یه تاکسی سوار شدیم که خیلی مرد مهربونیت بود، همیشه توی تصوراتم اولین تاکسی که توی شهر دانشگاه سوار میشم خیلی مرد مهربونی هست، و همینطور هم بود جالب اونجا بود که وقتی داشت خاطره اون پسری که رسوندن لرستان رو تعریف می کرد من دژاوو شدم و تعجب کردم!یعنی اینکه من همه ی اینها رو قبلاً هم تجربه کردم!یعنی اینکه مسیر درست رو انتخاب کردم ،یعنی اینکه هیچ اختیاری نبوده من باید اینجا باشم،بعدش رفتیم سوییت و  روز اول ثبت نام ناامید شدم و دلم می خواست برگردم خونه ولی خداروشکر فرداش درست شد،جالب اینجاست یک بار دیگه هم دژاوو شدم، توی همون سوییت و مطمئن تر شدم که من همون جایی هستم که باید باشم.

اومدم خوابگاه و تخت بالا هستم،البته دوست دارم جام رو عوض کنم چون اینها همه ترم آخری هستن و اصلا درس نمی خونم و فقط کارآموزی هاشون رو میرن، پول ذهنم رو مشغول کرده دوست داشتم ظهر و شام رو پول بدم ولی خب خیلی زیاد میشه نمی دونن پول همون ناهار رو هم دارم یا نه امیدوارم که جور بشه چون ظهر ها که از کلاس برمی گردم واقعا حوصله غذا درست کردن رو ندارم.

امروز اولین کلاس پرستاری رو رفتم، هنوز انتخاب واحدم انجام نشده اما به پیشنهاد یکی از بچه ها امروز رو رفتم سر کلاس و جلسه اول میکروبیولوژی بود، استادش خیلی باحال بود 




#7

چقدر حرف واسه گفتن دارم، چقدر دلم می خواد همه ی چیزهایی که دیدم و تجربه کردم رو بنویسم ولی وقتش نیست، حقیقتا اصلا آرامش ذهنی ندارم هنوز هم لنگه در هوا هستم 

چقدر دلم یه خواب می خواد، یه خواب آروم و بدون دغدغه

#6

پلیس راه اراک هستیم :))))

من حالا. رسما برای اولین بار از محدوده لرستان زدم بیرون :)

#5

یکی از زیباترین سازه های بشر تونله