دشت
دشت

دشت

60

چند روز پیش دوستم که ترم پیش انتقالی  گرفته بود و کلی بابت این موضوع گریه کرده بودم اومد اینجا و این چند روز رو کلا با هم بودیم، در راستای این موضوع روز اول به مسول امور دانشجویی زنگ زدیم و گفتیم اجازه هست خانم فلانی خوابگاه بمونه آخه جایی رو نداره که ایشون محک گفتن امکان نداره، مادر دوستمم زنگ زد باز هم گفته بودن امکان نداره، کلا از این دوستم زیاد خوششون نمیاد یحتمل انتقالی رو هم بابت این بهش دادن که بره و دیگه برنگرده، خب ما چی کار کردیم؟ هیچی، دوستم رو دزدکی آوردیم خوابگاه:)))))) ما اول اجازه گرفتیم و از روش اصولی استفاده کردیم ولی وقتی روش اصولی جواب نداد به روش خودمون پیش رفتیم.

روز سوم کارآموزی بود و استاد می خواست زخم بستر یه مریض رو شستشو بده، ما هم به همراهش رفتیم توی اتاق، قبلا عکس اون زخم رو بهمون نشون داده بود ولی دیدن خود واقعیش یه چیز عجیب بود، من قبلا تصورم از زخم بستر یه قرمزی بود، ولی با دیدن این یکی تمام تصوراتم بهم ریخت، روی لپ راست باسن مریض یه حفره ی بزرگ و تو خالی وجود داشت، ماهیچه و استخون به راحتی قابل دیدن بودن،چندین و چند تا باند توی زخم بود که استاد لحظه ی آخری گوشه یکی از باند ها رو دید و با پنس کشیدش بیرون و گفت اگه حواسم نبود این یکی جا می موند!!!!!! قشنگ یه حفره بود که می شد خیلی چیزا توش جا کرد، حقیقتا عمیض ترین زخمی که تا اون موقع دیده بودم روز قبلش بود که روی پای یه پسر دیده بودم و یادمه گفتم اندازه یه سکه بود ولی این یکی اندازه یه توپ فوتبال بود، حالم بد نشد با اینکه پریود بودم و صبحانه فقط یه لیوان چای خورده بودن و از سر صبح حالت تهوع دارم ولی بازم حالم بد نشد، ولی دلم براش سوخت عمیقا دلم براش سوخت، بیمار معتاد بود و اوردوز کرده و توی بخش آی سی یو دچار این زخم شده بود، نمی تونستم گریه ام رو کنترل کنم، اشک ریختم، استاد روشو کرد سمت ما و داشت توضیح می داد که باهام چشم تو چشم شد، گفت حالت خوبه؟ گفتم بله، خندید گفت نه خوب نیستی برو بیرون یکم استراحت کن، گفتم نه استاد خوبم، ولی به سمت بیورن راهنماییم کرد و خودش هم اومد بیرون، گفت روی تختی که کنار پنجره بود بشینم و خودش برگشت توی اتاق، بعد از چند دقیقه خودم رو جمع و جور کردم، دوباره ماسکم رو به صورتم زدم و برگشتم توی اتاق، دوست هام می پرسیدن که خوبم؟ منم سرمو تکون می دادم، فکر می کردن ضعف کردم بهم شکلات می دادن ولی گفتم اصلا مشکلی با زخمش ندارم فقط دلم براش سوخته، کمی بالاتر از کمرش یه زخم بستر دیگه هم داشت که کم عمق تر و کم وسعت تر بود که استاد گفت این یکی رو یکی از شماها باید شستشو بده، که سریع روش رو کرد سمت من و گفت تو بیا،خنده ام گرفت، مطمئن بودم منو انتخاب می کنه چون فکر می کرد ترسیدم، دستکش پوشیدم و با راهنمایی های استاد پانسمان کردیم و آخرش گفت پارچه رو هم بردار، من تهش که داشتم پارچه رو بر می داشتم یکم زیر مریض گیر کرده بود و خیلی آرووووووم داشتم پارچه رو می کشیدم که شنیدم استاد گفت دلش نمیاد بکشه، خلاصه اینکه تموم شد و همه ی حس بدی که داشتم از بین رفت، چند دقیقه بعد به یکی از دوست هام گفتم دلم می خواست اون زخم بزرگه رو بشورم:))))))))))))))))))

از استادم ممنونم که انقدر خوب هوامونو داره و اعتماد به نفس ما رو بالا می بره 

امروز یکی از رفیق های دوست هام که پسر بود منو دیده بود و گویا خوشش اومده، دوستم بهش گفته این یکی نه، این یکی اهل این مارا نیست، باید همین طوری توی شیشه بمونه و پاک باقی بمونه:))))))

حقیقتا پرام ریخت از این تعریف هایی که کرده بود 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد