دشت
دشت

دشت

#59

خیلی خیلی خسته و خواب آلودم 

الان نمی تونم خاطرات امروز رو بنویسم، امیدوارم فردا توانش رو داشته باشم

#58

راستش الان خیلی خوابم میاد ولی باید بنویسم 

امروز اولین روز کارآموزی توی بیمارستان بود:)، دیشب رفتم حموم و شب ساعت یک خوابیدم و یک ربع به شیش بیدار شدم، هم اتاقیم زودتر بیدار شده بود چون اون نماز می‌خونه، صبحانه خوردیم یکم آرایش کردیم و زنگ زدیم به آژانس ولی اون وقت صبح نبود، ما هم استرس دیر رسیدن رو داشتیم، چهار نفر بودیم و ساعت 7ونیم به بعد رسیدیم بیمارستان، روپوش هامون رو توی یه کاور گذاشته بودیم که از این بابت زیادی توی چشم بودیم و کمی ترمک طور:) با بقیه بچه های گروه که زودتر رسیده بودن رفتیم توی بیمارستان و سوار آسانسور شدیم، طبقه 3 بخش داخلی، وارد که شدیم یه آقای جوونی رو دیدیم که گفت کارآموزی دارید؟ ما هم خیلی نامفهوم جوابش رو دادیم و هی چشم می چرخوندیم که استاد رو پیدا کنیم، همینطوری اون وسط وایساده بودیم بلکه یه نفر بیاد و ما رو گردن بگیره، یه خانم پرستاری گفت با کی کارآموزی دارید؟ گفتیم توی برنامه اسم سه تا استاد رو زده ما نمی دونیم کدوم هستن، خانم فلانی، خانم فلانی و آقای فلانی، گفتش که آقای فلانی که بعید می دونم استادتون باشه چون اون خودش امروز شیفت داره، چند دقیقه بعد همون آقایی که اول دیدیم اومد و گفتش که دانشجوهای خودم هستن!!!!! ما رو باش که دنبال یه مرد مسن می گشتیم فکر نمی کردیم اون استاد باشه وگرنه بیشتر تحویلش می گرفتیم:)))))))،حالا ما با همون لباس های بیرونی وایساده بودیم که بهمون آموزش بده گفت چرا روپوش هاتون رو نپوشیدید؟ توی پارکینگ یه کانکس هست مخصوص دانشجوها، بعد احتمالا دید ما محاله بتونیم اون کانکس رو پیدا کنیم ما رو به سمت اتاق معاینه برد و گفت همین جا عوض کنید، روپوش هامون رو پوشیدیم و اتیکت هامون رو به مقنعه هامون زدیم و رفتیم بیرون، گفتش که وسابلتون رو بیارید بذارید داخل این کمد، من هرچی نگاه کردم کمد ندیدم توی بخش، یه چیزی اونجا بود بیشتر شبیه جای پروتکل ها که از پایین گرفتش و به سمت بالا کشیدش و پشتش یه فضای خالی پیدا شد! خیلی خلاقانه بود بعد رفتیم سر تدریس،گفتش که امروز خودم شیفتم قصد داشتم جلسه امروز رو کنسل کنم ولی گفتم بیاید که با محیط بخش آشنا بشید،مستقیم رفت سر ترالی، وند تا دارو رو نام برد که حقیقتا هیچی نفهمیدم بعدش فهمیدم دوستامم چیزی نفهمیدن، استاد گفت این ها رو هر روز براتون تکرار می کنیم تا حفظتون بشه، بعد از ترالی استاد رفت سر کار خودش و ما هم ویلوون توی بخش بودیم، چند دقیقه بعد استاد گفت که می خواد بره از یه مریض اکو ی قلب بگیره و ما می خوایم همراهش بریم؟ ما هم از خدا خواسته همراهش رفتیم، از بخش خارج شدیم و با آسانسور مخصوص مریض ها رفتیم به بخش سی سی یو، همین که وارد بخش شدیم یه خانم پرستار اونجا بود که وقتی ما رو دید چند احظه ای همه مون رو نگاه کرد و بعد گفت چه دختر های خوشگلی، روش رو کرد سمت استاد و گفت چه دانشجو های خوشگلی داری:)))))))))از پیرمرد اکو گرفت و دکتر هم چیزهایی رو از روی مانیتور برامون نشون داد، اونجا از روی مانتیور شکل قلب رو دیدیم اینکه چطور منقبض می شد و اونجا برای اولین بار بود که صدای قلب رو شنیدم، خیلی خیلی زیبا بود نتونستم خودم رو کنترل کنم و یه واایییی از دهنم خارج شد:))، بعدش رفتیم سراغ یکی دیگه از مریض های اونجا و استاد چیزهای دیگه ای رو توضیح داد،با مریض و استاد برگشتیم به بخش داخلی،استاد برامون کاردکس و نوشتن پرونده رو توضیح داد، یه جاهایی رو توضیح می داد و بعد می گفت البته من نمی نویسمشون، ما که خنده مون گرفت گفت به اندازه پولی که می گیرم کار می کنم:))))،بعد از یه هپارین لاک رو گرفت و دیدیم، بعدش یه آنژیوکت از نزدیکی های غضروف پای یه پیرمد گرفت، بعد از اون رفتیم سراغ پسر جوونی که پاش زخم بود و قرار بود استاد زخمش رو شستشو بده، پشت پای چپ پسر جوون پانسمان شده بود، استاد پانسمان رو باز کرد و با بدترین زخمی که تو عمرم دیده بودم مواجه شدم، به اندازه یه سکه و به عمق حداقل پنج سانت! یه حفره ی کاملا عمیق، ماهیچه رو کاملا می شد دید، برای یه لحظه ضعف کردم همون موقع استاد با سرم شستشو زخم رو می شست که ناله های پسر بلند شد و اشک تو چشم هام جمع شد، اونجا بود که فهمیدم شاید تحمل زخم های بدتر از این رو هم داشته باشم ولی تحمل درد کشیدن یه آدم خیلی خیلی سخت تره، اینکه آدم زیر دستت داره درد می‌کشه و تو هیچ کاری از دستت ساخته نیست و باید کارت رو بکنی چون این برای بهبودش لازمه واقعا سخته، استاد زخم رو بست و به همراه بیمار گفت با پانسمان ساده این زخم به این عمق خوب نمیشه و حتما باید یه چیزی رو بیاره که الان به یاد ندارم، گویا همراه مریض قبلا هم مقاومت کرده بود برا آوردن اون چیز، استاد گفت که کارشناس زخم اینجا من هستم و من میگم چی بیاری که خوب بشه، وقتی از اتاق رفتیم بیرون رو به ما کرد و گفت می بینید ؟ پرستاری همینه حتی اگه اطلاعاتت از یه پزشک هم بیشتر باشه مریض همیشه حرف پزشک رو باور می‌کنه حتی اگه حق با تو باشه، وموقع گفتن این حرف ها یه غم عجیبی رو چشم هاش بود،بعد از اون استاد روی یکی از بچه ها فشار خون، درجه حرارت و تعداد تنفس و اکسیژن خون رو مرور کرد و یه دستگاه بهمون داد(که خراب هم بود) و مهر خودش رو هم داد و گفت بفرمایید برای همه ی مریض های بخش این موارد رو بگیرید و ثبت کنید، اولش خیلی خیلی ذوق داشتیم و از همون اول شروع کردیم تااااا آخر، یه سری از مریض ها خواب بودن، از استاد پرسیدیم که مریض هایی که خواب هستن رو بیدار کنیم؟ گفتش آره الان باید فشارشون ثبت بشه، ما گفتیم ولی آخه گناه دارن خوابن، خندید گفت شماها چقد مهربونید،خلاصه به یه ساعتی رو هم با این کار سرگرم بودیم(چون فقط یه دونه دستگاه بود طول کشید)، بعد از اون دوتا درآوردن آنژیوکت از رگ رو دیدیم، یه دونه نمونه خونگیری برای آزمایش دیدیم که البته این رو یه خانم پرستار بهمون نشون داد، بعدش دیگه داشتیم توی بخش ول می چرخیدیم و عکس می گرفتیم، من واقعا تشنه ام شده بود و بطری آبم رو فراموش کرده بودم از استاد خواستیم یه استراحت بهمون بده و اونم از خدا خواسته گفت البته بفرمایید، رفتیم پایین توی حیاط و کمی استراحت کردیم و آب خریدیم، دوباره برگشتیم توی بخش، استاد همون ساعت11 بهمون گفت می تونید برید، ولی ما گفتیم می خواییم بمونیم:)))، وندتا مریض بودن که نیاز به سونوگرافی داشتن، به هر دوتا مون یه مریض داد و با برگه اش که ببریمش بخش مربوطه، حالا ون و دوستمم ذوق مرگ بودیم، استاد گفت می دونید سونو کجاست؟ گفتیم نه، یه آدرسی داد که نفهمیدیم و فکر کنم خودش هم فهمید مه نفهمیدیم گفت برید از بقیه بپرسید بهتون نشون میدن، وقتی که داشتیم مریض رو که روی ویلچر نشسته بود همراهی می کردیم همراه مریض یه سوالی از استاد پرسید که استاد با دست من رو نشون داد و گفت« همراه همکارم برید»، حقیقتا از به کار بردن کلمه«همکار» توسط استاد برای منی که ترم دو هستم و روز اول کارآموزیم بود خیلی خیلی لذت بخش بود، از اون لحظه به بعد اعتماد به نفسم خیلی خیلی بیشتر شد و حس می کردم رییس بیمارستانم:)))))))، با مریض به بخش سونو رفتیم و دکتر معاینه اش کرد و موقع نوشتن تشخصیات خودش رنگ خودکارش تموم شد و عین این خرذوق ها سریع خودکارم رو از جیبم درآوردم و دادم بهش، از من یه سوالی در مورد وضعیت جسمی بیمار پرسید که گفتم ترم دو هستم و روز اول کارآموزیم هست و در این مورد اطلاعی ندارم، که گفت همراه مریض اومدید شما؟ گفتم بله، گفت همون پس فرستادنتون دنبال نخود سیاه:)))))))، وقتی برگشتیم به بخش داخلی، رفتیم سمت استاد و برکه رو گذاشتیم جلو روش، با گیجی نگاهم کرد و گفت خب؟ گفتم هیچی استاد معاینه تموم شد و مریض رو آوردیم، از تعجب ابرو هاش بالا پرید و گفت چه سرعت عملی، قشنگ می تونستم ذهنش رو بخونم، با خودش می گفت من این ها رو فرستادم که از سرم باز بشن اینا مث فرفره برگشتن، حالا دیگه بفرستمشون دنبال کدوم نخود سیاه؟ من که روم نشد ولی دوستم بهش گفت که دکتر چنین حرفی رو بهمون زده،استاد خندید و با یه لحن گناهکارانه گفت نه بابا، کدوم نخود سیاه؟ بعد مهر پایین برگه رو نگاه کرد و گفت آهااا فقط دکتر فلانی چنین حرفی رو می‌زنه، بعدش دیگه واقعا بیکار بودیم ساعت نزدیک یک بود و استاد یه مریض داشت که باید می برد آی سی یو، برای روز اول تقریبا چیزهای زیادی رو دیده بودیم از اکو و بخش سی سی یو بگیر تا زخم به اون وحشتناکی، اگه آی سی یو هم می رفتیم دیگه خیلی خوب می شد، دوستم به استاد گفت میشه ما هم همراه شما بیایم آی سی یو؟ استاد گفت من خودم می خوام این مریض رو بنذارم واسه شیفت بعدی بعد شما می خوایید برید؟ پشت بندش هم اضافه کرد که ما الان باید دنبال پیچوندن باشیم و خیلی محترمانه گفت برید گمشید دیگه:))))) ما که راضی نبودیم ولی وسایلمون رو جمع کردیم و موقع خداحافظی با استاد، برامون دست تکون داد که دست تکون دادنش بیشتر شبیه یابا برید گمشید دیگه کلافه ام کردید بود:)))

قشنگ سوژه بخش شده بودیم، هرکی ما رو می دید یه لبخندی تحویلمون می داد، فکر کنم استاد به همه گفته بود که ما وقدر ذوق و شوق داریم و چقدر طالب موندن هستیم، لیخند هاشون شبیه« حالا اول کاره بذار یه مدت بگذره فقط دنبال اینی که مه چطور یه ساعت زودتر بری خونه» بود!

حقیقتا خیلی خیلی استادمون رو دوست دارم، بهمون آسون می گرفت درعین اینکه همه چیز رو توضیح می‌داد می گفت از خودتون بیگاری نکشید شما قراره سال ها کار کنید پرستار جماعت کلا آدم بدبختیه پس بهتره حداقل این چهار سالی که دانشجو هستید اینجا بهتون خوش بگذره، توی انجام کارها هم خیلی مقرراتی نبود، سعی می کرد راحت باشیم و همه چیز رو آسون بگیریم، خلاصه اینکه حس خوبی از استاد و آدم های اونجا گرفتم برای روز اول 

خیلی اسرتس داشتم که چه خاطره ای قراره به عنوان روز اول ثبت بشه، ولی خداروشکر خاطره قشنگی بود 

فردا هم کارآموزی دارم و باید 6 صبح بیدار شم

اگه اشتباه تایپی هم دارم ببخشید خواب آلودم

شب بخیر 


#57

امشب بی نهایت غمینم 

چرا من هیچکس رو ندارم موقع غم؟

#56

هشت ساعت اتوبوس سواری، 14 فاکینگ ساعت قطار سواری، با حمل وسایلم که الان شونه چپم خیلی درد می‌کنه، بی خوابی پریشب و دیشب، الان که رسیدم خوابگاه چی می بینم؟

در قفله و کلید دست دوستمه، اونم قرار بود امروز بیاد ولی ماشینشون خراب شده 

حالا توی سالن مطالعه ام و چند تا صندلی رو کنار هم گذاشتم که بلکه بشه دراز کشید، ولی بدنم اونقدر کوفته است که وقتی روی این صندلی های چوبی دراز می‌کشم بیشتر درد می‌گیره 

خسته ام 

حالا اینا هیچی، وسیله هام و کلی خرید که همین جا انجام دادم، همینطوری توی سالن پخش و پلا شدن، باز خوبه یه یخچال توی سالن هست اونو زدم به پریز و وسایلی که باید تو یخچال باشن رو گذاشتم توش، قشنگ شبیه اینایی شدم که سیل زده به خونشون 

باز حالا اینا هیچی، شب کجا بخوابم؟:)))))))))))))))))))))))))))))))

به مامانم گفتم آره دوستم اومده و الان هم توی اتاق هستم، خودم به اندازه کافی خسته هستم حوصله نگرانی ها و غرغر کردن های اونو ندارم

+ یه چیزی یادم رفت، دیروز نه ناهار خوردم نه شام، چون صبح حرکت کردیم، الان یه خسته ی بی خانمانِ گشنه هستم، وقتی هم که گشنمه سردرد میشم 

#55

من غریبی قصه پردازم 

چون غریقی غرق در رازم 

#54

عیدتون مبارک 

فقط یه روز دیگه اینجا هستم و بعدش میرم شهر دانشگاه و بسی خرسندم، البته که توی این تعطیلات هیچی درس نخوندم و الان در شرایطی دارم بر می گردم که حتی اسم استاد هامون هم یادم نیست 

فقط عاشق اینم که موضوع خواب هام عوض نشده فقط سطحشون عوض شده، قبلا خواب می‌دیدم که امتحان های مدرسه رو خراب کردم الان خواب می بینم که امتحان های دانشگاه رو خراب کردم، خب همینم هم یه نوع پیشرفته 

از تصور اتوبوس و قطار واقعا می خوام خودم رو دار بزنم 


#53

من حتی اگه بمیرمم، موقعی که می‌خوان برام کفن بخرن مامانم میگه: سفید چرا؟ زود لک میشه یه مشکی براش بخرید:/

خرید لباس چند درجه شاد ترم می‌کنه، چند درجه پوستم روشن تر میشه،چند درجه امیدم به زندگی بالاتر میره  

من نمی دونم چرا هیچوقت چیزی که می‌خرم مورد قبول مادرم نیست، برام مهم نیست هااا چون همین که خودم خوشم میاد کافیه ولی خب تحمل غرغر رو ندارم


#52

خوبه که آدم درک درستی از احساساتش داشته باشه، وقتی نفهمی چرا احساسی این چنین داری انگار که توی یه برزخ هستی، هیچی مشخص و واضح نیست، سردرگمی،خودت رو نمی شناسی، بارها از خودت می‌پرسی چرا چنین حسی دارم؟ ولی به جوابی نمی‌رسی یا به جواب های غلط می‌رسی، احساساتم نسبت به اون همینطوری بودن، اصلا نمی دونستم چرا و درک درستی ازشون نداشتم، بهش گفتم تا حالا نشده که درکی از احساساتت نداشته باشی؟ با نهایت غرور جواب داد که من همیشه احساساتم رو درک می‌کنم، گفتم خوش به حال تو!

نوشته های آرشیوم رو می‌خوندم، به یه مطلب راجع به اون برخوردم نوشته بودم این بار دیگه فرار نمی‌کنم به خودم اجازه میدم دلتنگ باشم، و باید بگم معجزه کرد، همه چیز رو پذیرفتم، قبلا از دلتنگی هام خجالت زده می‌شدم با خودم می‌گفتم من نباید ضعیف باشم اما این بار به خودم سخت نگرفتم هروقت که دلم تنگ می‌شد بهش اجازه بروز می‌دادم، چند وقت پیش دوباره باهاش حرف زدم! حقیقتا برام عجیب بود فکر نمی کردم هیچوقت دوباره بشه باهاش هم کلام بشم، همون موضوعات قدیمی پیش اومد و دوباره به همون شکل تموم شد، ولی این بار دیگه ناراحت نبودم شاید از بس اومدیم و رفتیم که خنثی شدم؟ تمام دلایلی که میگفتن من نباید حسی به این آدم داشته باشم رو برای خودم ردیف می‌کردم اینکه هدفم از خواستنش چی بود رو هم به خودم یادآوری می‌کردم اما باز هم دلم می خواست دوباره برگرده، تا اینکه چند روز پیش به شکل جالب و یهویی دلیل وابستگیم بهش رو فهمیدم، داشتم یه رمان تقریبا آبکی می‌خوندم از این رمان های توی اینترنت، نویسنده اش هرکی بود دچار مازوخیست شدیدی بود چون اون همه اذیت و آزارِ روحی روانی فقط باعث لذت بردن یه مازوخیست میشه، دقیقا اونجا بود که یهو مدل ارتباطم با اون آدم جلو چشمام اومد اینکه وقتی کنارش هستم چقدر برام سخت می‌گذره چقدر اذیتم می‌کنه و من لذت می‌بردم:) خب خیلی از مشکلات روانی آدم ها با پیدا کردن ریشه اشون ازبین میره یعنی فقط کافیه بدونی چرا چنین مشکلی داری بعدش خود به خود از بین رفته، و برای من هم همین بود همین که فهمیدم از اون نخواسته شدن و خواسته شدن با شرط لذت می برم چون ذاتا آدم خودآزاری هستم همه چیز درست شد:))) دیگه هیچ حسی به اون آدم ندارم و علاقه ای هم به بازگشتش ندارم، حتی اگه برگرده دیگه منم که نمی خوام، نه که خودآزار بودنم حل شده باشه ولی حالا برام واضح هست که چرا بهش احساس داشتم، حالا با جرأت می‌تونم بگم که احساسم رو درک می‌کنم.

به اندازه سه سال ذهنم درگیر شده بود، به اندازه سه سال شادی مطلق خوشحالم 


#51

گفته بودم میلی به دیدن فصل سوم هانیبال ندارم؟ 

خب امروز فصل سوم رو تموم کردم:) و فقط می تونم بگم زیبا، زیبا، زیبا بود 

اون سکانس یکی مونده به آخر فوق العاده بود، اون آغوش، لذتش رو از اینجا می تونستم حس کنم! 

با اینکه اکثرا عاشق شخصیت هانیبال هستن ولی من تا ابد دوستدار ویل باقی می‌مونم 


#50

من چرا درس نمی‌خونم؟ جدی چرا درس نمی‌خونم، پس کی قراره این ترم منو پاس کنه؟ 

تا حالا شده از کسی بدت بیاد ولی کارت گیرش باشه؟ امروز ظهر زنگ زد جواب ندادم، تا کی قراره جواب ندم نمی دونم، اما اینو خوب می دونم که کارم گیرشه

کارآموزی هامون از 28ام شروع میشه و ما گروه اول هم هستیم،هیجان زده ترینم:)) البته تا اواخر تیر ماه باید اونجا بمونم به خاطر کارآموزی:( تیر ماه حتی شهر ما هم گرمه چه برسه به کرمان! 


#49

پارسال که من 18 سالم بود دختر خاله ی 14 سالم شوهر کرد، امسال که من 19 سالمه اون یکی دختر خاله ی 15 ساله ام داره شوهر می‌کنه!

به کجا چنین شتابان؟ واقعا چشونه؟ 

من در حال حاضر تصور ازدواج کردنم برام خیلی محاله، یعنی یه چیزی در حد اینکه اتم کشف کنم، بعد اینا فرت فرت دارن شوور می‌کنن:))) البته که خوشبخت بشن 


#48

امشب حالم خوبه، نه که سرخوش باشم آرامش دارم، بهتر بود می گفتم امشب آرومم،وقتی  در مورد خودم می نویسم حالم بهتره، خیلی وقت بود دست به قلم و کاغذ نبرده بودم و دلیل اضطراب و تشویش و بی قراریم دقیقا همین بود، خودم متوجه میشم ولی وقتی مدت زمان طولانی چیزی نمی نویسم برگشت به نوشتن برام سخت میشه امشب بالاخره طلسم رو شکستم و نوشتم، و الان حالم خوبه، حس می کنم ذهنم خالی شده، جا باز کرده حالا می تونم به چیزهای دیگه از قبیل درس و تحصیل و پیشرفت فکر کنم.

یه آدمی رو سه سال درگیرش بودم بالاخره امشب از زندگیم بیرون کردم، بابت همه ی بودن هاش و کمک هاش ازش ممنونم و ازش خداحافظی می کنم، با اینکه نشد به خوش بگم خداحافظ

حس می کنم بزرگ شدم،عاقلانه تر به موضوعات نگاه می کنم

بیشتر خودم رو دوست دارم،نه اینکه چیزی عوض شده باشه من همون آدم قبلی ام ولی خودم رو بیشتر دوست دارم 

فصل سوم هانیبال رو ببینم؟ امشب فصل دوم رو تموم کردم و حقیقتا خیلی واسه دیدن فصل سوم شوق ندارم، ولی از طرفی هم نمی خوام ناتموم بذارمش، اینکه توی فصل سوم هم قرار نیست هیچ بلایی سر هانیبال بیاد میلم به دیدنش رو کم می‌کنه