دشت
دشت

دشت

#52

خوبه که آدم درک درستی از احساساتش داشته باشه، وقتی نفهمی چرا احساسی این چنین داری انگار که توی یه برزخ هستی، هیچی مشخص و واضح نیست، سردرگمی،خودت رو نمی شناسی، بارها از خودت می‌پرسی چرا چنین حسی دارم؟ ولی به جوابی نمی‌رسی یا به جواب های غلط می‌رسی، احساساتم نسبت به اون همینطوری بودن، اصلا نمی دونستم چرا و درک درستی ازشون نداشتم، بهش گفتم تا حالا نشده که درکی از احساساتت نداشته باشی؟ با نهایت غرور جواب داد که من همیشه احساساتم رو درک می‌کنم، گفتم خوش به حال تو!

نوشته های آرشیوم رو می‌خوندم، به یه مطلب راجع به اون برخوردم نوشته بودم این بار دیگه فرار نمی‌کنم به خودم اجازه میدم دلتنگ باشم، و باید بگم معجزه کرد، همه چیز رو پذیرفتم، قبلا از دلتنگی هام خجالت زده می‌شدم با خودم می‌گفتم من نباید ضعیف باشم اما این بار به خودم سخت نگرفتم هروقت که دلم تنگ می‌شد بهش اجازه بروز می‌دادم، چند وقت پیش دوباره باهاش حرف زدم! حقیقتا برام عجیب بود فکر نمی کردم هیچوقت دوباره بشه باهاش هم کلام بشم، همون موضوعات قدیمی پیش اومد و دوباره به همون شکل تموم شد، ولی این بار دیگه ناراحت نبودم شاید از بس اومدیم و رفتیم که خنثی شدم؟ تمام دلایلی که میگفتن من نباید حسی به این آدم داشته باشم رو برای خودم ردیف می‌کردم اینکه هدفم از خواستنش چی بود رو هم به خودم یادآوری می‌کردم اما باز هم دلم می خواست دوباره برگرده، تا اینکه چند روز پیش به شکل جالب و یهویی دلیل وابستگیم بهش رو فهمیدم، داشتم یه رمان تقریبا آبکی می‌خوندم از این رمان های توی اینترنت، نویسنده اش هرکی بود دچار مازوخیست شدیدی بود چون اون همه اذیت و آزارِ روحی روانی فقط باعث لذت بردن یه مازوخیست میشه، دقیقا اونجا بود که یهو مدل ارتباطم با اون آدم جلو چشمام اومد اینکه وقتی کنارش هستم چقدر برام سخت می‌گذره چقدر اذیتم می‌کنه و من لذت می‌بردم:) خب خیلی از مشکلات روانی آدم ها با پیدا کردن ریشه اشون ازبین میره یعنی فقط کافیه بدونی چرا چنین مشکلی داری بعدش خود به خود از بین رفته، و برای من هم همین بود همین که فهمیدم از اون نخواسته شدن و خواسته شدن با شرط لذت می برم چون ذاتا آدم خودآزاری هستم همه چیز درست شد:))) دیگه هیچ حسی به اون آدم ندارم و علاقه ای هم به بازگشتش ندارم، حتی اگه برگرده دیگه منم که نمی خوام، نه که خودآزار بودنم حل شده باشه ولی حالا برام واضح هست که چرا بهش احساس داشتم، حالا با جرأت می‌تونم بگم که احساسم رو درک می‌کنم.

به اندازه سه سال ذهنم درگیر شده بود، به اندازه سه سال شادی مطلق خوشحالم