دشت
دشت

دشت

#63

امروز صبح که از خواب بیدار شدم یه حال عجیبی داشتم که دیگه کنکوری نیستم و باید بگم هرچقدر هم که پول ریخته باشم تو حلقوم دانشگاه آزاد واقعا ارزشش رو داشت چون الان اعصاب آرومی دارم

مربی کارآموزی هامون واقعا مرد ماهی بود، حیف که دیگه با اون نداریم، فوق العاده هوامون رو داشت و کار دستمون می داد و بهمون اعتماد به نفس می داد، اگه یکی از مریض ها ما رو و تازه کار بودن ما رو مسخره می کرد جوابش رو می داد، مثلا دوستم می خواست واسه یه  پسری سرم بزنه که پسره خندید و گفت فشارش افتاده، استادمون چند لحظه مکث کرد و گفت، تو رو تخت افتادی فشار اون افتاده؟یا یه بار یه پسر دیگه به دوستم که پانسمان یه مریض رو عوض کرده بود با حالت تمسخر گفت الان دیگه دکتر شدی؟ استادمون جواب داد، ایشالله دکتر هم میشه،هیچوقت جلوی مریض اشتباه های ما رو گوشزد نمی کرد بلکه می گفت عالی بودی، بعدش که از اتاق مریض می رفتیم بیرون در کمال مهربونی اشتباه هامون رو بهمون می گفت، در برابر همه ازمون دفاع می کرد، چه مریض چه همراه مریض چه سرپرستار و حتی حراست بیمارستان!

اطلاعات علمی بالایی هم داشت و یه پکیج کامل بود، واقعا اولین ها خیلی مهم هستن، می ترسیدم که نکنه اولین مربی بد باشه، بد اخلاق باشه چون روی علاقه ام به کارم خیلی خیلی تاثیر می ذاشت ولی خداروشکر بهتر از این نمی تونست باشه، باعث می شد علاقه بیشتری داشته باشم، یه جاهایی از زندگی خودش می گفت که صمیمت رو بیشتر می کرد

و همه ی اینها در حالی هست که خودش فارغ‌التحصیل 1400 هست!! یعنی اینکه خودش هم واقعا سن و سالی نداشت و تقریبا همسن خودِ ما بود

جالب اینجاست که اوایل ترم بالایی ها به ما می گفتن که این مرد خیلی لاس می زنه و حواستون به خودتون باشه، ولی این بشر هیچوقت به هیچکدوم از بچه های ما نگاه بدی نکرد، حتی بعضی وقتا ما رو عمو و دایی صدا می زد، یا می گفت جای خواهرای من هستین، دیروز گروه ما با همون دختری که می گفت این پسره لاس می زنه تو یه بخش کارآموزی داشتیم که این دختر پرو پرو برگشت به ما گفت از اینجا برید بیرون ما اینجا هستیم!!!! ما هم گفتیم خب ما هم اینجا کارآموزی داریم چه ربطی داره؟ شما باشید ما هم باشیم! خلاصه اینکه ما رفتیم بیرون بخش نشستیم و منتظر استادمون موندیم، استاد اومد و با مربی اون دختر ها حرف زد، گویا اونها بخش داخلی کارآموزی داشتن ولی چون مربی‌شون اصولا تو جراحی هست واسه اینکه کار خودش راحت باشه دانشجو هاش رو هم آورده اینجا، از استادمون خواست که ما بریم داخلی که استاد قبول نکرد و گفت بچه ها کلا جراحی هستن، خلاصه اینکه ما بریدم و اونها رفتن داخلی، چند ساعت بعد دوباره برگشتن جراحی گویا کاری داشتن، که من به همه بچه ها گفتم بریم جلوی اون دخترها وایسیم که به اصطلاح بسوزن، همین که استادمون ما رو دید برگشت به اون دختر ها گفت «خیلی دانشجو های خوبی هستن هاااا» که اون دختر پرو برگشت گفت نه هیچکی مث ما نمیشه، ما تکرار نمیشیم، استادمون گفت مگه من با شما کلاس داشتم؟ دختره تعجب کرد و گفت بله با ما قبلا داشتید، استادمون چند ثانیه مکث کرد، فکر کرد و گفت« بله شما تکرار نمیشید ولی تکراری چرا»، اینو که گفت فک دختره افتاده بود کف زمین و گفت آهان پس واقعا شما ما رو از بخش بیرون کردید(چون اون موقع که استادمون با استادشون حرف زد این دختره نبود، رفته بود کار یکی از مریض ها رو انجام بده)، بعدش هم پشت چشمی نازک کرد و با ادا و اصول رفت، استادمون نگاهی به ما کرد و گفت اینها یک سال از شما بزرگتر هستن نه؟ گفتیم بله، گفت چه کلاسی می ذاشت!!! طرف با بیست سال سابقه کار کلاس نمی ذاره اون وقت این که هنوز کارشناسی هم نگرفته چقدر کلاس می ذاره!!!!

یکی از بهترین خاطره های این شهر همین استادمون بود، امیدوارم هرجا که هست موفق باشه 

راستی یه ماشین ال نود داره که صداش می زنه ال ممد:))))))

#62

دیدی یه مدت خدای توعه‌

ازش بت می سازی 

بعد که نزدیکش میشی همه ی ابهتش می ریزه 

تبر بر می داری بتی که ساختی رو می شکنی

واقعا اون قدری که فکر می کردم کول و خفن نبود 

حتی کمی هم حالم ازش بهم می خوره 

#61

یه دختری هست توی کلاسمون که ترم اول جلف ترین دختر کلاس بود، از رفتار و تیپ و قیافه اش و آرایشش جلف بودن می بارید، این دختر با مودب ترین و از نظر همگان بهترین پسر کلاس رل زد و تا الان که ترم دو هستیم تصور همگان این بود که چقدر دختره شانس داره، پسره مذهبی هست و کم کم تیپ و قیافه دختره هم تغییر کرد، دیگه خبری از اون لباس های کوتاه و رنگ جیغ، اون آرایش های غلیظ نیست، حتی رفتارش هم سنگین تر شده، گویا قرار نامزدی و عقد رو هم گذاشتن و خانواده ها هم در جریان هستند، خلاصه که بنده به شخصه فکر می کردم این دختر عجب شانسی داره، تو زمونه ای که پسر خوب پیدا نمیشه این یه خوبش رو پیدا کرد، تا اینکه چند روز پیش توی جمع نشسته بودیم و این دختر داشت در مورد پسره حرف می زد، از اینکه به مانتو هاش گیر میده، به آرایشش، نه تنها خودش بلکه مادر پسره هم بهش گیر میده! هنوز حتی نامزد هم نیستن، به اینکه دختره با یه همکلاسی یا همکار پسر حرف بزنه گیر میده، حتی به ارتباطش با دوست های دخترش هم گیر میده، می گفت که خیلی خیلی پسره رو دوست داره و به خاطر اون داره کوتاه میاد، به خاطر اون کلا داره یه آدم دیگه میشه، یهو وسط جمع زد زیر گریه و گفت کاش اونم یکم کوتاه می اومد، کاش کمتر بهم گیر می داد، اونقدر تعجب کردم که پا به پای دختره گریه ام گرفت، اصلا فکر نمی کردم این دختر انقدر تحت فشار باشه، چون از اون دخترهاست که خیلی  شاد و شنگول بود، الان مدام داره میگه چرا انقدر زود رل زدم چرا عجله کردم و از طرفی هم اونقدری وابسته اس شده که نمی تونه دل بکنه، بدبختی اینجاست که پسره خیلی خیلی زبون چرب و نرمی داره طوری که همه ی ما فکر می کردیم بهترینه، حالا به دختره گفته باید چادر بپوشی اینم قهر کرده که من چادر نمی خوام، مادر دختره هم به دخترش گفته تو اگه اون پسر رو دوست داشته باشی به خاطرش چادری هم میشی! یعنی فکر کن پسره انقدر زبله که حتی مخ مادر دختره رو هم زده!

یه دوستی داشتم دوران راهنمایی خیلی درسش خوب نبود، چند روز پیش شنیدم دندانپزشکی تهران قبول شده، حقیقتا حسودیم شد چند لحظه بعدش شنیدم که خودکشی کرده و هفته پیش خاکسپاریش بوده!

خاک تو سرم اگه بخوام باز هم خودم و شرایط و موقعیتم رو با دیگران مقایسه کنم و فکر کنم اونها از من بهتر هستن 

60

چند روز پیش دوستم که ترم پیش انتقالی  گرفته بود و کلی بابت این موضوع گریه کرده بودم اومد اینجا و این چند روز رو کلا با هم بودیم، در راستای این موضوع روز اول به مسول امور دانشجویی زنگ زدیم و گفتیم اجازه هست خانم فلانی خوابگاه بمونه آخه جایی رو نداره که ایشون محک گفتن امکان نداره، مادر دوستمم زنگ زد باز هم گفته بودن امکان نداره، کلا از این دوستم زیاد خوششون نمیاد یحتمل انتقالی رو هم بابت این بهش دادن که بره و دیگه برنگرده، خب ما چی کار کردیم؟ هیچی، دوستم رو دزدکی آوردیم خوابگاه:)))))) ما اول اجازه گرفتیم و از روش اصولی استفاده کردیم ولی وقتی روش اصولی جواب نداد به روش خودمون پیش رفتیم.

روز سوم کارآموزی بود و استاد می خواست زخم بستر یه مریض رو شستشو بده، ما هم به همراهش رفتیم توی اتاق، قبلا عکس اون زخم رو بهمون نشون داده بود ولی دیدن خود واقعیش یه چیز عجیب بود، من قبلا تصورم از زخم بستر یه قرمزی بود، ولی با دیدن این یکی تمام تصوراتم بهم ریخت، روی لپ راست باسن مریض یه حفره ی بزرگ و تو خالی وجود داشت، ماهیچه و استخون به راحتی قابل دیدن بودن،چندین و چند تا باند توی زخم بود که استاد لحظه ی آخری گوشه یکی از باند ها رو دید و با پنس کشیدش بیرون و گفت اگه حواسم نبود این یکی جا می موند!!!!!! قشنگ یه حفره بود که می شد خیلی چیزا توش جا کرد، حقیقتا عمیض ترین زخمی که تا اون موقع دیده بودم روز قبلش بود که روی پای یه پسر دیده بودم و یادمه گفتم اندازه یه سکه بود ولی این یکی اندازه یه توپ فوتبال بود، حالم بد نشد با اینکه پریود بودم و صبحانه فقط یه لیوان چای خورده بودن و از سر صبح حالت تهوع دارم ولی بازم حالم بد نشد، ولی دلم براش سوخت عمیقا دلم براش سوخت، بیمار معتاد بود و اوردوز کرده و توی بخش آی سی یو دچار این زخم شده بود، نمی تونستم گریه ام رو کنترل کنم، اشک ریختم، استاد روشو کرد سمت ما و داشت توضیح می داد که باهام چشم تو چشم شد، گفت حالت خوبه؟ گفتم بله، خندید گفت نه خوب نیستی برو بیرون یکم استراحت کن، گفتم نه استاد خوبم، ولی به سمت بیورن راهنماییم کرد و خودش هم اومد بیرون، گفت روی تختی که کنار پنجره بود بشینم و خودش برگشت توی اتاق، بعد از چند دقیقه خودم رو جمع و جور کردم، دوباره ماسکم رو به صورتم زدم و برگشتم توی اتاق، دوست هام می پرسیدن که خوبم؟ منم سرمو تکون می دادم، فکر می کردن ضعف کردم بهم شکلات می دادن ولی گفتم اصلا مشکلی با زخمش ندارم فقط دلم براش سوخته، کمی بالاتر از کمرش یه زخم بستر دیگه هم داشت که کم عمق تر و کم وسعت تر بود که استاد گفت این یکی رو یکی از شماها باید شستشو بده، که سریع روش رو کرد سمت من و گفت تو بیا،خنده ام گرفت، مطمئن بودم منو انتخاب می کنه چون فکر می کرد ترسیدم، دستکش پوشیدم و با راهنمایی های استاد پانسمان کردیم و آخرش گفت پارچه رو هم بردار، من تهش که داشتم پارچه رو بر می داشتم یکم زیر مریض گیر کرده بود و خیلی آرووووووم داشتم پارچه رو می کشیدم که شنیدم استاد گفت دلش نمیاد بکشه، خلاصه اینکه تموم شد و همه ی حس بدی که داشتم از بین رفت، چند دقیقه بعد به یکی از دوست هام گفتم دلم می خواست اون زخم بزرگه رو بشورم:))))))))))))))))))

از استادم ممنونم که انقدر خوب هوامونو داره و اعتماد به نفس ما رو بالا می بره 

امروز یکی از رفیق های دوست هام که پسر بود منو دیده بود و گویا خوشش اومده، دوستم بهش گفته این یکی نه، این یکی اهل این مارا نیست، باید همین طوری توی شیشه بمونه و پاک باقی بمونه:))))))

حقیقتا پرام ریخت از این تعریف هایی که کرده بود