دشت
دشت

دشت

#63

امروز صبح که از خواب بیدار شدم یه حال عجیبی داشتم که دیگه کنکوری نیستم و باید بگم هرچقدر هم که پول ریخته باشم تو حلقوم دانشگاه آزاد واقعا ارزشش رو داشت چون الان اعصاب آرومی دارم

مربی کارآموزی هامون واقعا مرد ماهی بود، حیف که دیگه با اون نداریم، فوق العاده هوامون رو داشت و کار دستمون می داد و بهمون اعتماد به نفس می داد، اگه یکی از مریض ها ما رو و تازه کار بودن ما رو مسخره می کرد جوابش رو می داد، مثلا دوستم می خواست واسه یه  پسری سرم بزنه که پسره خندید و گفت فشارش افتاده، استادمون چند لحظه مکث کرد و گفت، تو رو تخت افتادی فشار اون افتاده؟یا یه بار یه پسر دیگه به دوستم که پانسمان یه مریض رو عوض کرده بود با حالت تمسخر گفت الان دیگه دکتر شدی؟ استادمون جواب داد، ایشالله دکتر هم میشه،هیچوقت جلوی مریض اشتباه های ما رو گوشزد نمی کرد بلکه می گفت عالی بودی، بعدش که از اتاق مریض می رفتیم بیرون در کمال مهربونی اشتباه هامون رو بهمون می گفت، در برابر همه ازمون دفاع می کرد، چه مریض چه همراه مریض چه سرپرستار و حتی حراست بیمارستان!

اطلاعات علمی بالایی هم داشت و یه پکیج کامل بود، واقعا اولین ها خیلی مهم هستن، می ترسیدم که نکنه اولین مربی بد باشه، بد اخلاق باشه چون روی علاقه ام به کارم خیلی خیلی تاثیر می ذاشت ولی خداروشکر بهتر از این نمی تونست باشه، باعث می شد علاقه بیشتری داشته باشم، یه جاهایی از زندگی خودش می گفت که صمیمت رو بیشتر می کرد

و همه ی اینها در حالی هست که خودش فارغ‌التحصیل 1400 هست!! یعنی اینکه خودش هم واقعا سن و سالی نداشت و تقریبا همسن خودِ ما بود

جالب اینجاست که اوایل ترم بالایی ها به ما می گفتن که این مرد خیلی لاس می زنه و حواستون به خودتون باشه، ولی این بشر هیچوقت به هیچکدوم از بچه های ما نگاه بدی نکرد، حتی بعضی وقتا ما رو عمو و دایی صدا می زد، یا می گفت جای خواهرای من هستین، دیروز گروه ما با همون دختری که می گفت این پسره لاس می زنه تو یه بخش کارآموزی داشتیم که این دختر پرو پرو برگشت به ما گفت از اینجا برید بیرون ما اینجا هستیم!!!! ما هم گفتیم خب ما هم اینجا کارآموزی داریم چه ربطی داره؟ شما باشید ما هم باشیم! خلاصه اینکه ما رفتیم بیرون بخش نشستیم و منتظر استادمون موندیم، استاد اومد و با مربی اون دختر ها حرف زد، گویا اونها بخش داخلی کارآموزی داشتن ولی چون مربی‌شون اصولا تو جراحی هست واسه اینکه کار خودش راحت باشه دانشجو هاش رو هم آورده اینجا، از استادمون خواست که ما بریم داخلی که استاد قبول نکرد و گفت بچه ها کلا جراحی هستن، خلاصه اینکه ما بریدم و اونها رفتن داخلی، چند ساعت بعد دوباره برگشتن جراحی گویا کاری داشتن، که من به همه بچه ها گفتم بریم جلوی اون دخترها وایسیم که به اصطلاح بسوزن، همین که استادمون ما رو دید برگشت به اون دختر ها گفت «خیلی دانشجو های خوبی هستن هاااا» که اون دختر پرو برگشت گفت نه هیچکی مث ما نمیشه، ما تکرار نمیشیم، استادمون گفت مگه من با شما کلاس داشتم؟ دختره تعجب کرد و گفت بله با ما قبلا داشتید، استادمون چند ثانیه مکث کرد، فکر کرد و گفت« بله شما تکرار نمیشید ولی تکراری چرا»، اینو که گفت فک دختره افتاده بود کف زمین و گفت آهان پس واقعا شما ما رو از بخش بیرون کردید(چون اون موقع که استادمون با استادشون حرف زد این دختره نبود، رفته بود کار یکی از مریض ها رو انجام بده)، بعدش هم پشت چشمی نازک کرد و با ادا و اصول رفت، استادمون نگاهی به ما کرد و گفت اینها یک سال از شما بزرگتر هستن نه؟ گفتیم بله، گفت چه کلاسی می ذاشت!!! طرف با بیست سال سابقه کار کلاس نمی ذاره اون وقت این که هنوز کارشناسی هم نگرفته چقدر کلاس می ذاره!!!!

یکی از بهترین خاطره های این شهر همین استادمون بود، امیدوارم هرجا که هست موفق باشه 

راستی یه ماشین ال نود داره که صداش می زنه ال ممد:))))))

#62

دیدی یه مدت خدای توعه‌

ازش بت می سازی 

بعد که نزدیکش میشی همه ی ابهتش می ریزه 

تبر بر می داری بتی که ساختی رو می شکنی

واقعا اون قدری که فکر می کردم کول و خفن نبود 

حتی کمی هم حالم ازش بهم می خوره 

#61

یه دختری هست توی کلاسمون که ترم اول جلف ترین دختر کلاس بود، از رفتار و تیپ و قیافه اش و آرایشش جلف بودن می بارید، این دختر با مودب ترین و از نظر همگان بهترین پسر کلاس رل زد و تا الان که ترم دو هستیم تصور همگان این بود که چقدر دختره شانس داره، پسره مذهبی هست و کم کم تیپ و قیافه دختره هم تغییر کرد، دیگه خبری از اون لباس های کوتاه و رنگ جیغ، اون آرایش های غلیظ نیست، حتی رفتارش هم سنگین تر شده، گویا قرار نامزدی و عقد رو هم گذاشتن و خانواده ها هم در جریان هستند، خلاصه که بنده به شخصه فکر می کردم این دختر عجب شانسی داره، تو زمونه ای که پسر خوب پیدا نمیشه این یه خوبش رو پیدا کرد، تا اینکه چند روز پیش توی جمع نشسته بودیم و این دختر داشت در مورد پسره حرف می زد، از اینکه به مانتو هاش گیر میده، به آرایشش، نه تنها خودش بلکه مادر پسره هم بهش گیر میده! هنوز حتی نامزد هم نیستن، به اینکه دختره با یه همکلاسی یا همکار پسر حرف بزنه گیر میده، حتی به ارتباطش با دوست های دخترش هم گیر میده، می گفت که خیلی خیلی پسره رو دوست داره و به خاطر اون داره کوتاه میاد، به خاطر اون کلا داره یه آدم دیگه میشه، یهو وسط جمع زد زیر گریه و گفت کاش اونم یکم کوتاه می اومد، کاش کمتر بهم گیر می داد، اونقدر تعجب کردم که پا به پای دختره گریه ام گرفت، اصلا فکر نمی کردم این دختر انقدر تحت فشار باشه، چون از اون دخترهاست که خیلی  شاد و شنگول بود، الان مدام داره میگه چرا انقدر زود رل زدم چرا عجله کردم و از طرفی هم اونقدری وابسته اس شده که نمی تونه دل بکنه، بدبختی اینجاست که پسره خیلی خیلی زبون چرب و نرمی داره طوری که همه ی ما فکر می کردیم بهترینه، حالا به دختره گفته باید چادر بپوشی اینم قهر کرده که من چادر نمی خوام، مادر دختره هم به دخترش گفته تو اگه اون پسر رو دوست داشته باشی به خاطرش چادری هم میشی! یعنی فکر کن پسره انقدر زبله که حتی مخ مادر دختره رو هم زده!

یه دوستی داشتم دوران راهنمایی خیلی درسش خوب نبود، چند روز پیش شنیدم دندانپزشکی تهران قبول شده، حقیقتا حسودیم شد چند لحظه بعدش شنیدم که خودکشی کرده و هفته پیش خاکسپاریش بوده!

خاک تو سرم اگه بخوام باز هم خودم و شرایط و موقعیتم رو با دیگران مقایسه کنم و فکر کنم اونها از من بهتر هستن 

60

چند روز پیش دوستم که ترم پیش انتقالی  گرفته بود و کلی بابت این موضوع گریه کرده بودم اومد اینجا و این چند روز رو کلا با هم بودیم، در راستای این موضوع روز اول به مسول امور دانشجویی زنگ زدیم و گفتیم اجازه هست خانم فلانی خوابگاه بمونه آخه جایی رو نداره که ایشون محک گفتن امکان نداره، مادر دوستمم زنگ زد باز هم گفته بودن امکان نداره، کلا از این دوستم زیاد خوششون نمیاد یحتمل انتقالی رو هم بابت این بهش دادن که بره و دیگه برنگرده، خب ما چی کار کردیم؟ هیچی، دوستم رو دزدکی آوردیم خوابگاه:)))))) ما اول اجازه گرفتیم و از روش اصولی استفاده کردیم ولی وقتی روش اصولی جواب نداد به روش خودمون پیش رفتیم.

روز سوم کارآموزی بود و استاد می خواست زخم بستر یه مریض رو شستشو بده، ما هم به همراهش رفتیم توی اتاق، قبلا عکس اون زخم رو بهمون نشون داده بود ولی دیدن خود واقعیش یه چیز عجیب بود، من قبلا تصورم از زخم بستر یه قرمزی بود، ولی با دیدن این یکی تمام تصوراتم بهم ریخت، روی لپ راست باسن مریض یه حفره ی بزرگ و تو خالی وجود داشت، ماهیچه و استخون به راحتی قابل دیدن بودن،چندین و چند تا باند توی زخم بود که استاد لحظه ی آخری گوشه یکی از باند ها رو دید و با پنس کشیدش بیرون و گفت اگه حواسم نبود این یکی جا می موند!!!!!! قشنگ یه حفره بود که می شد خیلی چیزا توش جا کرد، حقیقتا عمیض ترین زخمی که تا اون موقع دیده بودم روز قبلش بود که روی پای یه پسر دیده بودم و یادمه گفتم اندازه یه سکه بود ولی این یکی اندازه یه توپ فوتبال بود، حالم بد نشد با اینکه پریود بودم و صبحانه فقط یه لیوان چای خورده بودن و از سر صبح حالت تهوع دارم ولی بازم حالم بد نشد، ولی دلم براش سوخت عمیقا دلم براش سوخت، بیمار معتاد بود و اوردوز کرده و توی بخش آی سی یو دچار این زخم شده بود، نمی تونستم گریه ام رو کنترل کنم، اشک ریختم، استاد روشو کرد سمت ما و داشت توضیح می داد که باهام چشم تو چشم شد، گفت حالت خوبه؟ گفتم بله، خندید گفت نه خوب نیستی برو بیرون یکم استراحت کن، گفتم نه استاد خوبم، ولی به سمت بیورن راهنماییم کرد و خودش هم اومد بیرون، گفت روی تختی که کنار پنجره بود بشینم و خودش برگشت توی اتاق، بعد از چند دقیقه خودم رو جمع و جور کردم، دوباره ماسکم رو به صورتم زدم و برگشتم توی اتاق، دوست هام می پرسیدن که خوبم؟ منم سرمو تکون می دادم، فکر می کردن ضعف کردم بهم شکلات می دادن ولی گفتم اصلا مشکلی با زخمش ندارم فقط دلم براش سوخته، کمی بالاتر از کمرش یه زخم بستر دیگه هم داشت که کم عمق تر و کم وسعت تر بود که استاد گفت این یکی رو یکی از شماها باید شستشو بده، که سریع روش رو کرد سمت من و گفت تو بیا،خنده ام گرفت، مطمئن بودم منو انتخاب می کنه چون فکر می کرد ترسیدم، دستکش پوشیدم و با راهنمایی های استاد پانسمان کردیم و آخرش گفت پارچه رو هم بردار، من تهش که داشتم پارچه رو بر می داشتم یکم زیر مریض گیر کرده بود و خیلی آرووووووم داشتم پارچه رو می کشیدم که شنیدم استاد گفت دلش نمیاد بکشه، خلاصه اینکه تموم شد و همه ی حس بدی که داشتم از بین رفت، چند دقیقه بعد به یکی از دوست هام گفتم دلم می خواست اون زخم بزرگه رو بشورم:))))))))))))))))))

از استادم ممنونم که انقدر خوب هوامونو داره و اعتماد به نفس ما رو بالا می بره 

امروز یکی از رفیق های دوست هام که پسر بود منو دیده بود و گویا خوشش اومده، دوستم بهش گفته این یکی نه، این یکی اهل این مارا نیست، باید همین طوری توی شیشه بمونه و پاک باقی بمونه:))))))

حقیقتا پرام ریخت از این تعریف هایی که کرده بود 


#59

خیلی خیلی خسته و خواب آلودم 

الان نمی تونم خاطرات امروز رو بنویسم، امیدوارم فردا توانش رو داشته باشم

#58

راستش الان خیلی خوابم میاد ولی باید بنویسم 

امروز اولین روز کارآموزی توی بیمارستان بود:)، دیشب رفتم حموم و شب ساعت یک خوابیدم و یک ربع به شیش بیدار شدم، هم اتاقیم زودتر بیدار شده بود چون اون نماز می‌خونه، صبحانه خوردیم یکم آرایش کردیم و زنگ زدیم به آژانس ولی اون وقت صبح نبود، ما هم استرس دیر رسیدن رو داشتیم، چهار نفر بودیم و ساعت 7ونیم به بعد رسیدیم بیمارستان، روپوش هامون رو توی یه کاور گذاشته بودیم که از این بابت زیادی توی چشم بودیم و کمی ترمک طور:) با بقیه بچه های گروه که زودتر رسیده بودن رفتیم توی بیمارستان و سوار آسانسور شدیم، طبقه 3 بخش داخلی، وارد که شدیم یه آقای جوونی رو دیدیم که گفت کارآموزی دارید؟ ما هم خیلی نامفهوم جوابش رو دادیم و هی چشم می چرخوندیم که استاد رو پیدا کنیم، همینطوری اون وسط وایساده بودیم بلکه یه نفر بیاد و ما رو گردن بگیره، یه خانم پرستاری گفت با کی کارآموزی دارید؟ گفتیم توی برنامه اسم سه تا استاد رو زده ما نمی دونیم کدوم هستن، خانم فلانی، خانم فلانی و آقای فلانی، گفتش که آقای فلانی که بعید می دونم استادتون باشه چون اون خودش امروز شیفت داره، چند دقیقه بعد همون آقایی که اول دیدیم اومد و گفتش که دانشجوهای خودم هستن!!!!! ما رو باش که دنبال یه مرد مسن می گشتیم فکر نمی کردیم اون استاد باشه وگرنه بیشتر تحویلش می گرفتیم:)))))))،حالا ما با همون لباس های بیرونی وایساده بودیم که بهمون آموزش بده گفت چرا روپوش هاتون رو نپوشیدید؟ توی پارکینگ یه کانکس هست مخصوص دانشجوها، بعد احتمالا دید ما محاله بتونیم اون کانکس رو پیدا کنیم ما رو به سمت اتاق معاینه برد و گفت همین جا عوض کنید، روپوش هامون رو پوشیدیم و اتیکت هامون رو به مقنعه هامون زدیم و رفتیم بیرون، گفتش که وسابلتون رو بیارید بذارید داخل این کمد، من هرچی نگاه کردم کمد ندیدم توی بخش، یه چیزی اونجا بود بیشتر شبیه جای پروتکل ها که از پایین گرفتش و به سمت بالا کشیدش و پشتش یه فضای خالی پیدا شد! خیلی خلاقانه بود بعد رفتیم سر تدریس،گفتش که امروز خودم شیفتم قصد داشتم جلسه امروز رو کنسل کنم ولی گفتم بیاید که با محیط بخش آشنا بشید،مستقیم رفت سر ترالی، وند تا دارو رو نام برد که حقیقتا هیچی نفهمیدم بعدش فهمیدم دوستامم چیزی نفهمیدن، استاد گفت این ها رو هر روز براتون تکرار می کنیم تا حفظتون بشه، بعد از ترالی استاد رفت سر کار خودش و ما هم ویلوون توی بخش بودیم، چند دقیقه بعد استاد گفت که می خواد بره از یه مریض اکو ی قلب بگیره و ما می خوایم همراهش بریم؟ ما هم از خدا خواسته همراهش رفتیم، از بخش خارج شدیم و با آسانسور مخصوص مریض ها رفتیم به بخش سی سی یو، همین که وارد بخش شدیم یه خانم پرستار اونجا بود که وقتی ما رو دید چند احظه ای همه مون رو نگاه کرد و بعد گفت چه دختر های خوشگلی، روش رو کرد سمت استاد و گفت چه دانشجو های خوشگلی داری:)))))))))از پیرمرد اکو گرفت و دکتر هم چیزهایی رو از روی مانیتور برامون نشون داد، اونجا از روی مانتیور شکل قلب رو دیدیم اینکه چطور منقبض می شد و اونجا برای اولین بار بود که صدای قلب رو شنیدم، خیلی خیلی زیبا بود نتونستم خودم رو کنترل کنم و یه واایییی از دهنم خارج شد:))، بعدش رفتیم سراغ یکی دیگه از مریض های اونجا و استاد چیزهای دیگه ای رو توضیح داد،با مریض و استاد برگشتیم به بخش داخلی،استاد برامون کاردکس و نوشتن پرونده رو توضیح داد، یه جاهایی رو توضیح می داد و بعد می گفت البته من نمی نویسمشون، ما که خنده مون گرفت گفت به اندازه پولی که می گیرم کار می کنم:))))،بعد از یه هپارین لاک رو گرفت و دیدیم، بعدش یه آنژیوکت از نزدیکی های غضروف پای یه پیرمد گرفت، بعد از اون رفتیم سراغ پسر جوونی که پاش زخم بود و قرار بود استاد زخمش رو شستشو بده، پشت پای چپ پسر جوون پانسمان شده بود، استاد پانسمان رو باز کرد و با بدترین زخمی که تو عمرم دیده بودم مواجه شدم، به اندازه یه سکه و به عمق حداقل پنج سانت! یه حفره ی کاملا عمیق، ماهیچه رو کاملا می شد دید، برای یه لحظه ضعف کردم همون موقع استاد با سرم شستشو زخم رو می شست که ناله های پسر بلند شد و اشک تو چشم هام جمع شد، اونجا بود که فهمیدم شاید تحمل زخم های بدتر از این رو هم داشته باشم ولی تحمل درد کشیدن یه آدم خیلی خیلی سخت تره، اینکه آدم زیر دستت داره درد می‌کشه و تو هیچ کاری از دستت ساخته نیست و باید کارت رو بکنی چون این برای بهبودش لازمه واقعا سخته، استاد زخم رو بست و به همراه بیمار گفت با پانسمان ساده این زخم به این عمق خوب نمیشه و حتما باید یه چیزی رو بیاره که الان به یاد ندارم، گویا همراه مریض قبلا هم مقاومت کرده بود برا آوردن اون چیز، استاد گفت که کارشناس زخم اینجا من هستم و من میگم چی بیاری که خوب بشه، وقتی از اتاق رفتیم بیرون رو به ما کرد و گفت می بینید ؟ پرستاری همینه حتی اگه اطلاعاتت از یه پزشک هم بیشتر باشه مریض همیشه حرف پزشک رو باور می‌کنه حتی اگه حق با تو باشه، وموقع گفتن این حرف ها یه غم عجیبی رو چشم هاش بود،بعد از اون استاد روی یکی از بچه ها فشار خون، درجه حرارت و تعداد تنفس و اکسیژن خون رو مرور کرد و یه دستگاه بهمون داد(که خراب هم بود) و مهر خودش رو هم داد و گفت بفرمایید برای همه ی مریض های بخش این موارد رو بگیرید و ثبت کنید، اولش خیلی خیلی ذوق داشتیم و از همون اول شروع کردیم تااااا آخر، یه سری از مریض ها خواب بودن، از استاد پرسیدیم که مریض هایی که خواب هستن رو بیدار کنیم؟ گفتش آره الان باید فشارشون ثبت بشه، ما گفتیم ولی آخه گناه دارن خوابن، خندید گفت شماها چقد مهربونید،خلاصه به یه ساعتی رو هم با این کار سرگرم بودیم(چون فقط یه دونه دستگاه بود طول کشید)، بعد از اون دوتا درآوردن آنژیوکت از رگ رو دیدیم، یه دونه نمونه خونگیری برای آزمایش دیدیم که البته این رو یه خانم پرستار بهمون نشون داد، بعدش دیگه داشتیم توی بخش ول می چرخیدیم و عکس می گرفتیم، من واقعا تشنه ام شده بود و بطری آبم رو فراموش کرده بودم از استاد خواستیم یه استراحت بهمون بده و اونم از خدا خواسته گفت البته بفرمایید، رفتیم پایین توی حیاط و کمی استراحت کردیم و آب خریدیم، دوباره برگشتیم توی بخش، استاد همون ساعت11 بهمون گفت می تونید برید، ولی ما گفتیم می خواییم بمونیم:)))، وندتا مریض بودن که نیاز به سونوگرافی داشتن، به هر دوتا مون یه مریض داد و با برگه اش که ببریمش بخش مربوطه، حالا ون و دوستمم ذوق مرگ بودیم، استاد گفت می دونید سونو کجاست؟ گفتیم نه، یه آدرسی داد که نفهمیدیم و فکر کنم خودش هم فهمید مه نفهمیدیم گفت برید از بقیه بپرسید بهتون نشون میدن، وقتی که داشتیم مریض رو که روی ویلچر نشسته بود همراهی می کردیم همراه مریض یه سوالی از استاد پرسید که استاد با دست من رو نشون داد و گفت« همراه همکارم برید»، حقیقتا از به کار بردن کلمه«همکار» توسط استاد برای منی که ترم دو هستم و روز اول کارآموزیم بود خیلی خیلی لذت بخش بود، از اون لحظه به بعد اعتماد به نفسم خیلی خیلی بیشتر شد و حس می کردم رییس بیمارستانم:)))))))، با مریض به بخش سونو رفتیم و دکتر معاینه اش کرد و موقع نوشتن تشخصیات خودش رنگ خودکارش تموم شد و عین این خرذوق ها سریع خودکارم رو از جیبم درآوردم و دادم بهش، از من یه سوالی در مورد وضعیت جسمی بیمار پرسید که گفتم ترم دو هستم و روز اول کارآموزیم هست و در این مورد اطلاعی ندارم، که گفت همراه مریض اومدید شما؟ گفتم بله، گفت همون پس فرستادنتون دنبال نخود سیاه:)))))))، وقتی برگشتیم به بخش داخلی، رفتیم سمت استاد و برکه رو گذاشتیم جلو روش، با گیجی نگاهم کرد و گفت خب؟ گفتم هیچی استاد معاینه تموم شد و مریض رو آوردیم، از تعجب ابرو هاش بالا پرید و گفت چه سرعت عملی، قشنگ می تونستم ذهنش رو بخونم، با خودش می گفت من این ها رو فرستادم که از سرم باز بشن اینا مث فرفره برگشتن، حالا دیگه بفرستمشون دنبال کدوم نخود سیاه؟ من که روم نشد ولی دوستم بهش گفت که دکتر چنین حرفی رو بهمون زده،استاد خندید و با یه لحن گناهکارانه گفت نه بابا، کدوم نخود سیاه؟ بعد مهر پایین برگه رو نگاه کرد و گفت آهااا فقط دکتر فلانی چنین حرفی رو می‌زنه، بعدش دیگه واقعا بیکار بودیم ساعت نزدیک یک بود و استاد یه مریض داشت که باید می برد آی سی یو، برای روز اول تقریبا چیزهای زیادی رو دیده بودیم از اکو و بخش سی سی یو بگیر تا زخم به اون وحشتناکی، اگه آی سی یو هم می رفتیم دیگه خیلی خوب می شد، دوستم به استاد گفت میشه ما هم همراه شما بیایم آی سی یو؟ استاد گفت من خودم می خوام این مریض رو بنذارم واسه شیفت بعدی بعد شما می خوایید برید؟ پشت بندش هم اضافه کرد که ما الان باید دنبال پیچوندن باشیم و خیلی محترمانه گفت برید گمشید دیگه:))))) ما که راضی نبودیم ولی وسایلمون رو جمع کردیم و موقع خداحافظی با استاد، برامون دست تکون داد که دست تکون دادنش بیشتر شبیه یابا برید گمشید دیگه کلافه ام کردید بود:)))

قشنگ سوژه بخش شده بودیم، هرکی ما رو می دید یه لبخندی تحویلمون می داد، فکر کنم استاد به همه گفته بود که ما وقدر ذوق و شوق داریم و چقدر طالب موندن هستیم، لیخند هاشون شبیه« حالا اول کاره بذار یه مدت بگذره فقط دنبال اینی که مه چطور یه ساعت زودتر بری خونه» بود!

حقیقتا خیلی خیلی استادمون رو دوست دارم، بهمون آسون می گرفت درعین اینکه همه چیز رو توضیح می‌داد می گفت از خودتون بیگاری نکشید شما قراره سال ها کار کنید پرستار جماعت کلا آدم بدبختیه پس بهتره حداقل این چهار سالی که دانشجو هستید اینجا بهتون خوش بگذره، توی انجام کارها هم خیلی مقرراتی نبود، سعی می کرد راحت باشیم و همه چیز رو آسون بگیریم، خلاصه اینکه حس خوبی از استاد و آدم های اونجا گرفتم برای روز اول 

خیلی اسرتس داشتم که چه خاطره ای قراره به عنوان روز اول ثبت بشه، ولی خداروشکر خاطره قشنگی بود 

فردا هم کارآموزی دارم و باید 6 صبح بیدار شم

اگه اشتباه تایپی هم دارم ببخشید خواب آلودم

شب بخیر 


#57

امشب بی نهایت غمینم 

چرا من هیچکس رو ندارم موقع غم؟

#56

هشت ساعت اتوبوس سواری، 14 فاکینگ ساعت قطار سواری، با حمل وسایلم که الان شونه چپم خیلی درد می‌کنه، بی خوابی پریشب و دیشب، الان که رسیدم خوابگاه چی می بینم؟

در قفله و کلید دست دوستمه، اونم قرار بود امروز بیاد ولی ماشینشون خراب شده 

حالا توی سالن مطالعه ام و چند تا صندلی رو کنار هم گذاشتم که بلکه بشه دراز کشید، ولی بدنم اونقدر کوفته است که وقتی روی این صندلی های چوبی دراز می‌کشم بیشتر درد می‌گیره 

خسته ام 

حالا اینا هیچی، وسیله هام و کلی خرید که همین جا انجام دادم، همینطوری توی سالن پخش و پلا شدن، باز خوبه یه یخچال توی سالن هست اونو زدم به پریز و وسایلی که باید تو یخچال باشن رو گذاشتم توش، قشنگ شبیه اینایی شدم که سیل زده به خونشون 

باز حالا اینا هیچی، شب کجا بخوابم؟:)))))))))))))))))))))))))))))))

به مامانم گفتم آره دوستم اومده و الان هم توی اتاق هستم، خودم به اندازه کافی خسته هستم حوصله نگرانی ها و غرغر کردن های اونو ندارم

+ یه چیزی یادم رفت، دیروز نه ناهار خوردم نه شام، چون صبح حرکت کردیم، الان یه خسته ی بی خانمانِ گشنه هستم، وقتی هم که گشنمه سردرد میشم 

#55

من غریبی قصه پردازم 

چون غریقی غرق در رازم 

#54

عیدتون مبارک 

فقط یه روز دیگه اینجا هستم و بعدش میرم شهر دانشگاه و بسی خرسندم، البته که توی این تعطیلات هیچی درس نخوندم و الان در شرایطی دارم بر می گردم که حتی اسم استاد هامون هم یادم نیست 

فقط عاشق اینم که موضوع خواب هام عوض نشده فقط سطحشون عوض شده، قبلا خواب می‌دیدم که امتحان های مدرسه رو خراب کردم الان خواب می بینم که امتحان های دانشگاه رو خراب کردم، خب همینم هم یه نوع پیشرفته 

از تصور اتوبوس و قطار واقعا می خوام خودم رو دار بزنم 


#53

من حتی اگه بمیرمم، موقعی که می‌خوان برام کفن بخرن مامانم میگه: سفید چرا؟ زود لک میشه یه مشکی براش بخرید:/

خرید لباس چند درجه شاد ترم می‌کنه، چند درجه پوستم روشن تر میشه،چند درجه امیدم به زندگی بالاتر میره  

من نمی دونم چرا هیچوقت چیزی که می‌خرم مورد قبول مادرم نیست، برام مهم نیست هااا چون همین که خودم خوشم میاد کافیه ولی خب تحمل غرغر رو ندارم


#52

خوبه که آدم درک درستی از احساساتش داشته باشه، وقتی نفهمی چرا احساسی این چنین داری انگار که توی یه برزخ هستی، هیچی مشخص و واضح نیست، سردرگمی،خودت رو نمی شناسی، بارها از خودت می‌پرسی چرا چنین حسی دارم؟ ولی به جوابی نمی‌رسی یا به جواب های غلط می‌رسی، احساساتم نسبت به اون همینطوری بودن، اصلا نمی دونستم چرا و درک درستی ازشون نداشتم، بهش گفتم تا حالا نشده که درکی از احساساتت نداشته باشی؟ با نهایت غرور جواب داد که من همیشه احساساتم رو درک می‌کنم، گفتم خوش به حال تو!

نوشته های آرشیوم رو می‌خوندم، به یه مطلب راجع به اون برخوردم نوشته بودم این بار دیگه فرار نمی‌کنم به خودم اجازه میدم دلتنگ باشم، و باید بگم معجزه کرد، همه چیز رو پذیرفتم، قبلا از دلتنگی هام خجالت زده می‌شدم با خودم می‌گفتم من نباید ضعیف باشم اما این بار به خودم سخت نگرفتم هروقت که دلم تنگ می‌شد بهش اجازه بروز می‌دادم، چند وقت پیش دوباره باهاش حرف زدم! حقیقتا برام عجیب بود فکر نمی کردم هیچوقت دوباره بشه باهاش هم کلام بشم، همون موضوعات قدیمی پیش اومد و دوباره به همون شکل تموم شد، ولی این بار دیگه ناراحت نبودم شاید از بس اومدیم و رفتیم که خنثی شدم؟ تمام دلایلی که میگفتن من نباید حسی به این آدم داشته باشم رو برای خودم ردیف می‌کردم اینکه هدفم از خواستنش چی بود رو هم به خودم یادآوری می‌کردم اما باز هم دلم می خواست دوباره برگرده، تا اینکه چند روز پیش به شکل جالب و یهویی دلیل وابستگیم بهش رو فهمیدم، داشتم یه رمان تقریبا آبکی می‌خوندم از این رمان های توی اینترنت، نویسنده اش هرکی بود دچار مازوخیست شدیدی بود چون اون همه اذیت و آزارِ روحی روانی فقط باعث لذت بردن یه مازوخیست میشه، دقیقا اونجا بود که یهو مدل ارتباطم با اون آدم جلو چشمام اومد اینکه وقتی کنارش هستم چقدر برام سخت می‌گذره چقدر اذیتم می‌کنه و من لذت می‌بردم:) خب خیلی از مشکلات روانی آدم ها با پیدا کردن ریشه اشون ازبین میره یعنی فقط کافیه بدونی چرا چنین مشکلی داری بعدش خود به خود از بین رفته، و برای من هم همین بود همین که فهمیدم از اون نخواسته شدن و خواسته شدن با شرط لذت می برم چون ذاتا آدم خودآزاری هستم همه چیز درست شد:))) دیگه هیچ حسی به اون آدم ندارم و علاقه ای هم به بازگشتش ندارم، حتی اگه برگرده دیگه منم که نمی خوام، نه که خودآزار بودنم حل شده باشه ولی حالا برام واضح هست که چرا بهش احساس داشتم، حالا با جرأت می‌تونم بگم که احساسم رو درک می‌کنم.

به اندازه سه سال ذهنم درگیر شده بود، به اندازه سه سال شادی مطلق خوشحالم 


#51

گفته بودم میلی به دیدن فصل سوم هانیبال ندارم؟ 

خب امروز فصل سوم رو تموم کردم:) و فقط می تونم بگم زیبا، زیبا، زیبا بود 

اون سکانس یکی مونده به آخر فوق العاده بود، اون آغوش، لذتش رو از اینجا می تونستم حس کنم! 

با اینکه اکثرا عاشق شخصیت هانیبال هستن ولی من تا ابد دوستدار ویل باقی می‌مونم 


#50

من چرا درس نمی‌خونم؟ جدی چرا درس نمی‌خونم، پس کی قراره این ترم منو پاس کنه؟ 

تا حالا شده از کسی بدت بیاد ولی کارت گیرش باشه؟ امروز ظهر زنگ زد جواب ندادم، تا کی قراره جواب ندم نمی دونم، اما اینو خوب می دونم که کارم گیرشه

کارآموزی هامون از 28ام شروع میشه و ما گروه اول هم هستیم،هیجان زده ترینم:)) البته تا اواخر تیر ماه باید اونجا بمونم به خاطر کارآموزی:( تیر ماه حتی شهر ما هم گرمه چه برسه به کرمان! 


#49

پارسال که من 18 سالم بود دختر خاله ی 14 سالم شوهر کرد، امسال که من 19 سالمه اون یکی دختر خاله ی 15 ساله ام داره شوهر می‌کنه!

به کجا چنین شتابان؟ واقعا چشونه؟ 

من در حال حاضر تصور ازدواج کردنم برام خیلی محاله، یعنی یه چیزی در حد اینکه اتم کشف کنم، بعد اینا فرت فرت دارن شوور می‌کنن:))) البته که خوشبخت بشن 


#48

امشب حالم خوبه، نه که سرخوش باشم آرامش دارم، بهتر بود می گفتم امشب آرومم،وقتی  در مورد خودم می نویسم حالم بهتره، خیلی وقت بود دست به قلم و کاغذ نبرده بودم و دلیل اضطراب و تشویش و بی قراریم دقیقا همین بود، خودم متوجه میشم ولی وقتی مدت زمان طولانی چیزی نمی نویسم برگشت به نوشتن برام سخت میشه امشب بالاخره طلسم رو شکستم و نوشتم، و الان حالم خوبه، حس می کنم ذهنم خالی شده، جا باز کرده حالا می تونم به چیزهای دیگه از قبیل درس و تحصیل و پیشرفت فکر کنم.

یه آدمی رو سه سال درگیرش بودم بالاخره امشب از زندگیم بیرون کردم، بابت همه ی بودن هاش و کمک هاش ازش ممنونم و ازش خداحافظی می کنم، با اینکه نشد به خوش بگم خداحافظ

حس می کنم بزرگ شدم،عاقلانه تر به موضوعات نگاه می کنم

بیشتر خودم رو دوست دارم،نه اینکه چیزی عوض شده باشه من همون آدم قبلی ام ولی خودم رو بیشتر دوست دارم 

فصل سوم هانیبال رو ببینم؟ امشب فصل دوم رو تموم کردم و حقیقتا خیلی واسه دیدن فصل سوم شوق ندارم، ولی از طرفی هم نمی خوام ناتموم بذارمش، اینکه توی فصل سوم هم قرار نیست هیچ بلایی سر هانیبال بیاد میلم به دیدنش رو کم می‌کنه 


#47

مِه او اِشکِسَه بالِم

که دارِم شوق‌ِ پرواز 

#46

همه چیز داره بهم فشار میاره 


#45

امروز به حدی آدم دیدم که فکر کنم برای یک سالم کافی باشه 

انقدر انرژیم رفته که اصلا حس یه دانشجو در شروع ترم دو رو ندارم بلکه انگار در پایان ترم پنج هستم، خسته و بی حوصله 

دارم به این فکر می کنم برسم به شهر دانشگاه باز باید برم بین آدم ها! اوه نه من یکم استراحت لازم دارم 

میزان دوست داشتن یک آدم به چی بستگی داره؟ به رفتار اون آدم 

قبلا چون مادرم رو خیلی دوست نداشتم خودم رو سرزنش می کردم، چرا بقیه بچه ها مادر هاشون رو دوست دارن ولی من نه؟ پس مشکل از منه! ولی حالا می فهمم، هرچقدر که اون بچه ها مادرهاشون رو دوست دارن، صد برابر اون محبت دیدن 

#44

مِه دِ ای دنیا کسی نارم بَفَهمه حالم ای روزا وِ می بَنه

#43

گاهی اوقات یه آدمایی میان تو زندگیت که تو رو با اون چیزی که هستی آشنا می‌کنن 

خیلی باید قدرشون رو بدونم

#42

مهمه بدونی کی دوست داره کی لازمت داره 


#رهایم کن 

#41

تازه فهمیدم که من فوتبال رو فارق از نتیجه اش دوست دارم 

اینکه آدمی باید از لحظه لحظه ی زندگیش استفاده کنه و همیشه حواسش به همه چیز باشه و به فکر زدن گل باشه، اگه از موقعیت هایی که برات پیش میاد استفاده نکنی یکی دیگه استفاده می‌کنه،هرچقدر هم که نفست کم بیاد و خسته بشی نمی تونی بشینی باید ادامه بدی، نمی تونی بگی آقایون داداشام یه لحظه صبر کنید من نفسی تازه کنم بعد شروع کنیم! نچ از این خبرها نیست، یا ادامه میدی یا می بازی،نکته قشنگش اینجاست که نمی دونی ثانیه درخششت دقیقا کیه، هر لحظه ممکنه اون ثانیه درخشش باشه، حتی همون لحظه اول می تونی گل بزنی، لحظه آخر هم می تونی گل بزنی، واسه همینه که همواره باید حواست جمع باشه، اگه خراب کردی اعتماد به نفست رو از دست ندی(مثل بچه های امشب که کل روحیه اشون رو باخته بودن)، باید همه چیز رو فراموش کنی و از نو شروع کنی، وقتی بازی خیلی خوبی داشتی به خودت مغرور نشی که تو بازی بعد بد جور پوزت به زمین کوبیده میشه:) وقتی بازی بدی داشتی ناامید نشی، وقتی هم مطمئن بودی دیگه صعود نمی کنی حداقل دنبال یه تساوی باشی، ارزش تساوی به امتیازش نیست به اینه که بازیکن ها تا لحظه آخر تلاش کردن.

فوتبال برای من توی نتیجه اش خلاصه نمیشه، فوتبال برای من یه دنیا فسلفه است که می تونم با هر لحظه اش و هر اتفاقش فلسفه بافی کنم و ذهن نیازمند به فلسفه ام رو راضی کنم، بنابراین هیچوقت آدم هایی رو که فقط توی اخبار نتیجه فوتبال ور می بینن درک نمی کنم، خب نتیجه رو هم دیدی که چی؟ کل زیبایی فوتبال به خود بازی هست، یه خوبی دیگه فوتبال اینه که شخصیت واقعی آدم ها رو نمایش میده، نیمه دوم موقع ویدیو چک دعا دعا می کردم که پنالتی باشه، اصلا برام مهم نبود که خطا هست یا نه فقط دوست داشتم پنالتی باشه، یعنی پنالتی ناحق رو هم دوست داشتم، اونجا بود که از خودم به شگفت اومدم، این منم؟ منی که برای برد تیمم به کار ناحق هم راضی میشم؟ خب کمی بعد سر آفساید بودن یا نبودن گل سوم هم دقیقا همین موضوع تکرار شد، باز هم می خواستم چه به حق چه ناحق گل آفساید باشه:))))))))، در حال حاضر کمی تا حد زیادی از خودم چندشم میشه و با این بعد از شخصیتم تازه آشنا شدم و هنوز هضمش نکردم و هنوز براش راه حلی ندارم

البته که به موضوع نه بلکه به خود شخص بستگی داره، وقتی ذهنت طالب یه چیزی باشه از توی دستشویی هم اونو در میاری، ذهن من بی نهایت نیازمند فلسفه است و از فلسفه بافی لذت می‌بره، بنابراین از تو فوتبال هم فلسفه می کشم بیرون

+ این ترم به خودم قول دادم کارهای مفیدی انجام بدم، وقتم رو به باد ندم، و در طول ترم درس بخونم 

#40

غربت ما دیار ماست،خونین ترین ویرونه 

برگشتم خونه

#39

یکی از دوست هام انتقالیش جور شد،بی نهایت دلم براش تنگ میشه،ازصبح که خبرش اومد دارم گریه می کنم تا الان،حس عجیبی دارم چون این اولین باره که حس دلتنگی برای نبود کسی دارم 

#38

آدم وقتی تنهاست احمق میشه،ولی وقتی تنها و ناراحته تبدیل به یه الاغ میشه

#37

اتاق ما خیلی کوچیکه، یه فرش 9 متری می‌خوره و پنجره هم نداره و هیچ مسیر تهویه هوایی هم نداره، امشب توی چنین اتاقی دوستم سیگار کشید:) در رو بستیم و من نگهبانی می‌دادم و اون می کشید، از ساعت یک شب تا همین الان درحال تلاش برای از بین بردن بوی سیگار بودیم و کلی هم خندیدیم:) هنوز هم اتاق کمی بو میده

#36

با درخواست انتقالیم مخالفت شد :))))))))

ترم دوم هم همینجا هستم :))))))

#35

رییس حراست دانشگاه ما هرجا که میره یه بی سیم همراهش هست، یعنی حتی دستشویی هم که میره این بی سیم همراهش هست، یکم از اون بی سیم می ترسیدیم و یکم به اون کله کچل و شکم گرد و قلنبه اش ابهت میداد، که امروز از یکی از دانشجو های ترم بالایی اینجا شنیدیم که اون بی سیم اصلا کار نمی‌کنه:))))))))))))))))))

#34

چند روزه که حس خوبی ندارم و خودمم حال خودم رو نمی فهمم،من اینجا فقط یه دوست صمیمی داشتم و چند وقت پیش یکی دیگه هم اومد که ازش خوشم اومد و شدیم یه تیم سه نفره، اونی که تازه اومده بود دوست پسر داشت و مشکلی نبود اما مشکل از اونجا شروع شد که به قول خودش یکی رو هم برای دوست صمیمی من پیدا کرد و اون الان تو رابطه است، خب اولش فکر کردم واقعا مشکلی نیست اما مشکلات الان دارن خودشون رو نشون میدن، مثلا اینکه می خوایم باهم بریم بیرون و اون دوتا می خوان دوست پسر هاشون رو (که خیلی هم با هم صمیمی و تقریبا مثل داداش هم هستن) رو ببینن و من عملا دیگه نمی تونم باهاشون برم، یه کاری که می کنن و واقعا اذیتم می‌کنه اینه که دوست پسر هاشون با ماشین میان دنبالشون و انتظار دارن من هم باهاشون برم! وسط دوجفت من چی کاره ام آخه؟ بعدش من خرید هام رو بکنم و اگه کاری دارم انجام بدم و بعدش من رو بذارن خوابگاه و خودشون برن به رابطه شون برسند! حس خیلی مزخرفی بهم دست میده، من اصلا دوست ندارم این شرایط رو، اگه خودم برم خیلی راحت ترم، ولی مشکل اینجاست که اون ها می خوان هم من تنها نباشم هم همزمان با دوست پسر هاشون باشن. که این غیرممکنه، خیلی مسخره است که باهم دیگه بریم بازار و اونوقت من تنها برگردم! امشب هم می دونستم همینطوری میشه، پس قبول نکردم باهاشون برم و با یکی از هم اتاقی هام آژانس گرفتیم و رفتیم بازار، اما جالب اینجاست که دوستم ازم ناراحت شده که چرا با اون ها نرفتم!!!!!! خب شما می خواید عین یه بچه من رو ببرید کار هام رو بکنم و من رو بذارید خوابگاه و بعدش برید روی هم دیگه! حس می کنم فاصله زیادی بین من و دوست هام هست که هیچ طوره پر نمیشه، مشکل اینجاست که اون ها همش دوست دارن که با دوست پسر هاشون باشن وگرنه می تونستن اکثرا با اون ها باشن و یه تایمی هم برای جمع های دخترونه مون بذارن،کاش فقط بیرون رفتن بود، توی خوابگاه هم اکثر حرف ها و موضوعات حول محور پسرها می چرخه و من عملا فرقی با دیوار ندارم، فقط مجبورم شنونده ای باشم که گه گاهی یه ایموجی رو انتخاب می‌کنه و به صورتش می‌زنه،این روزها دنیاهامون کاملا از هم جدا شده و صرفا به خاطر درس و امتحان نقطه اتصال کوچیکی بین دنیا هامون به وجود میاد، چی می‌تونم بگم؟ از چی می تونم شکایت کنم؟ از اینکه چرا یه تایمی رو برای صرفا با هم بودن نمیذارن؟ از اینکه چرا همه ی حرف ها در مورد دوست پسرهاشون هست؟ خب اونها با این وضع راحتن و اینکه من ناراحتم مشکل اونها نیست مشکل منه، به خاطر همین حس تنهاییم روز به روز داره بیشتر میشه، در حالی که رابطه ام با دوست هام عین یه دیوار متلاشی شده است مجبورم باهاشون بگم و بخندم و هیچ به روم نیارم که از این شرایط خسته ام، کاش حداقل به حال خودم رهام می‌کردن، کاش انقدر اصرار نداشتن که در مورد رابطه هاشون بشنوم، واقعا من از اینکه دوست پسرش امروز چه حرکتی زده و چی گفته و این چی جوابش رو داده و کجا رفتن و چی خوردن هیچ کنجکاوی ندارم و اصلا برام نیست و حتی حوصله سر بر هم هست، اون اوایل هیجان داشتم و براشون خوشحال بودم ولی دیگه داره حالم بهم می‌خوره، اتفاقا برخلاف چیزی که میگن دوست هاشون رو خیلی زود به پسرها فروختن، دوستم که یک ماه و خورده ای با هم بودیم و با هم بیرون می رفتیم و خرید می کردیم همین که چشمش به پسر افتاد من رو گذاشت کنار، من نمیگم با اون پسر نباشه فقط دارم میگم اگه شیش روز در هفته با اونه یک روزش رو با من باشه، ولی خب نمی فهمه و من هم اصلا حوصله ندارم این چیزها رو براشون توضیح بدم و از اون گذشته غرورم هیچوقت چنین اجازه ای رو نمیده، فقط مثل همیشه ساکت و ساکت تر میشم اما هستم، من هیچوقت نمیرم فقط ساکت میشم،خیلی ساکت 

قبلا دلم نمی خواست انتقالیم جور شه، می خواستم همینجا بمونم، ولی حالا عمیقا دوست دارم برم استان خودمون، خدایا میشه لطفاً جور شه؟