دشت
دشت

دشت

#33

روابط خوابگاهی اینطوریه که یک ساعت و نیم در مورد یه دختر غیبت می کنید و پشت سرش حرف می زنید و مسخرش می کنید و ازش بد می گید 

چند لحظه بعد همون دختره در اتاق و باز می‌کنه و میاد تو و شما هم بدون اینکه چیزی بروز بدید لبخند می زنید و باهاش گرم می گیرید 

طوری که حتی پشم های خودتون از این همه دورو بودن می‌ریزه 

#32

خوشبخت ترین آدم روی زمین، آدمیه که خودش رو کاملا شناخته باشه

#31

من یه شوهری می خوام مثل انگین اکیورک (طاهر)ِ سریال اسم من فرح 

اصلا این بشر چیزی فرای جذابه 

نه به خاطر عاشق بودنش 

نه به خاطر بلند قد و خوشتیپ بودنش

نه به خاطر آشپزی کردنش 

نه به خاطر مدل موهاش 

نه به خاطر چشم و‌ ابروی سیاهش 

فقط به خاطر اون لحظه هایی که می‌خنده و گوشه چشم هاش چروک میشه:))


+وقتی امتحان داری ولی به هر بهونه ای می خوای درس نخونی 

#30

از حمله امروز کرمان خبر دارید؟ مگه میشه خبر نداشته باشید 

چند تا از دوست هام اعضای خانواده هاشون اونجا بوده و خداروشکر آسیبی ندیدن،ولی برای اونایی که کسی رو از دست دادن غمین ترینم 

درسته که اگر توی هر موقیعت دیگه ای هم که بودم و توی هر شهر دیگه ای هم درس می خوندم باز هم با شنیدن این خبر ناراحت می‌شدم ولی الان که خودم توی اون استان درس می خونم غمم خیلی خیلی بیشتره

کی قراره یه دنیایی کاملا متفاوت از این دنیا داشته باشیم؟


#29

دیدی یه سری از آدم ها میرن رو منبر و کلی از یه رفتار زشت حرف می زنن و نفی‌ش می‌کنن و خلاصه طوری حرف می‌زنن که همه فکر کنن« واو طرف چه آدم حسابیه» ولی فقط تو هستی که می‌دونی این آدم دقیقا همون شکلی هست که الان داره انکار می‌کنه، کاری هم از دستت ساخته نیست فقط می تونی پوزخند بزنی 

گاهی حتی خود آدم ها هم نمی دونن که شبیه چیزی هستن که انکار می‌کنن، اما تویی که این بیرون نشستی کاملا به وضوح می‌بینی، بدبختی اینجاست که اون آدم به هیچ وجه هم قبول نداره که شبیه چیزی هست که انکار می‌کنه، فقط باید بهش اجازه بدی که خودش یه جایی مچ خودش رو بگیره و از این موضوع پشم هاش بریزه 

#28

امشب هم به تو فکر می‌کنم از فردا آلزایمر آلزایمر آلزایمر


+کپی پیستی

#27

چند ماه دیگه 20 سالت میشه و دیگه نوجوانان نیستی 

به خودت بیا 

#26

از وقتی رفتم دانشگاه چیزهای جدیدی رو تجربه کردم، خیلی جدید

کیلومتر ها رو تنهایی رفتم و تنهایی برگشتم،به دور از خانواده بودم، خودم غذا پختم، خودم ظرف شستم، خودم لباس شستم، خودم جارو زدم،خودم خرید کردم،دعوا کردم،شب تا جایی که ساعت خوابگاه اجازه میداد(هشت شب) بیرون بودم،سیگار کشیدم،واسه موجودی کم کارتم استرس کشیدم، با افزایش موجودی کارتم خوشحال شدم، پول هام رو به باد دادم،به خودم جرأت دادم بتی که از یه آدم ساخته بودم رو شکستم،خلاف کاری های بقیه رو جمع و جور کردیم و...

می دونم شرایط خیلی سختیه، اینکه از اینجا پاشم برم 1000 کیلومتر اونور تر، جایی که هیچ و مطلقا هیچ آشنایی ندارم، جایی که هیچکس منتظرم نیست، با آب شور اونجا کنار بیام، با فرهنگ به شدت ضعیف اون منطقه کنار بیام، با بی پولی کنار بیام، با غرغر های مادرم کنار بیام، ولی من انصراف نمیدم، واقعا از فکر به اینکه باز بشینم برای کنکور بخونم باز اون استرس کوفتی، باز اون کتاب های حال بهم زن، باز تست زدن، باز انتظار نتیجه کنکور از همه ی اینها حالم بهم می‌خوره، نمی دونم با چه زبونی باید به مادرم بفهمونم که من از شرایطی که دارم راضیم، انتخاب خودم بوده و پاش هستم و خواهم بود.

حرف واسه زدن زیاد دارم ولی توانش نیست

#25

برگشتم خونه

لحظه های اولی که اومدم توی خونه حسم این بود که « چرا اومدم ؟ این چه غلطی بود که کردم؟ چرا چنین گوهی خوردم؟ چرا توی خوابگاه نموندم؟» برخورد مادرم اصلا خوب نبود، از همون بدو ورود شروع کرد به حرف زدن« مسیرت دور و طولانیه، اذیت میشی، شهریه دانشگاهت زیاده، پول نیست، کرایه ات تا اینجا چقدر شد، از فلان زن همسایه شنیدم که میشه انصراف داد، اگه امسال هم می موندی می خوندی یه رشته خیلی خوب ملی قبول می شدی و....»

با هر جمله ای بیشتر به گوهی که خورده بودم و اومدم اینجا پی می بردم، سر بی دردسری داشتم خودمو انداختم تو این هچل، حقیقتا دلم تنگ شده بود، برای شهرم، خونه و اندکی خانواده، ولی باید می زدم تو دهن دلم و می کپیدم سر جام، باید می دونستم که اینجا جز اعصاب خردی چیزی نداره،مادر من به شدت وابسته است کسی رو نداره که در کنارش زندگی کنه جز من و خواهرم بنابراین کل زندگیش خلاصه شده توی زندگی ما، همین که من این بند وابستگی رو بریدم و رفتم یه شهر دور شبیه یه مرغ سر کنده شده، من درک می کنم ولی نمی تونم بپذیرم، بیشتر بی قراریش نه به خاطر من بلکه به خاطر خودشه، اون از دوری من ناراحته نه برای اینکه من حالم خوش نیست برای اینکه خودش حالش خوش نیست، چون نمی تونه به تنهایی زندگی کنه، چون تنها زندگی کردن رو بلد نیست، پدر و مادرش مردن و پدر من هم مرد و رسما تنها شده دیگه هم شوهر نکرد و زندگی خودش رو وقف من و خواهرم کرد فداکاری خیلی بزرگی کرد ولی به چه قیمتی؟ با خودش چه فکری کرده؟ فکر کرده ما تا آخر عمرش ور دلش هستیم؟ اشتباه کرد، بچه هرچقدر هم که عزیز باشه تهش میره دنبال زندگی خودش، تهش تو می مونی و کوهی از تنهایی، اگه بلد باشی تنها زندگی کنی و تنها بهت خوش بگذره که هیچ ولی اگه بلد نباشی تنهایی زیستن رو، به باد رفتی، مشکل اصلی مادر من نه مسیر طولانی هست نه شهریه دانشگاه و نه هیچ کوفت و زهر ماری، مشکل اصلی مادر من تنها بودن خودشه، و من متاسفانه هیچ کمکی از دستم بر نمیاد، نمی تونم براش کاری بکنم، خودش باید به فکر خودش می بود، خودش باید می فهمید بچه هرچقدر هم که عزیز باشه نباید به خاطرش خودت رو نابود کنی، من دلم برای مادرم می‌سوزه، متوجه حجم عظیم فداکاریش هستم و قدردانش هستم، ولی چه کاری ازم ساخته است؟ آیا من باید آینده ام رو نابود کنم و ور دل مامانم بشینم که مادرم احساس تنهایی نکنه؟ با اینکه بی نهایت آدم احساسی هستم ولی وقتی پای زندگیم در میون باشه با نهایت سنگ دلی تصمیم می‌گیرم و تصمیم من این بوده که بند وابستگی رو قطع کنم و دنبال زندگیم برم، می تونم وقتی درآمد داشته باشم براش کاری بکنم، می تونم ببرمش زیارت امام هایی که دوست داره، می تونم براش چیزهایی که دوست داره رو بخرم، ولی اگه ور دلش بمونم شاید در کوتاه مدت آروم باشه اما در دراز مدت باعث افسردگی بیشتر میشه 

توی خوابگاه یه دختر هایی هستن از اینکه مادرشون اصلا سراغی ازشون نمی‌گیره شکایت می‌کنن و من از اینکه مادرم ثانیه ای رهام نمی‌کنه شکایت دارم که البته طبق معمول شکایت های من توی نطفه خفه میشن و هیچوقت به زبون آورده نمیشن 

اینجا همه چیز مثل همون شبی هست که ترکش کردم، آفتابش همونه دیوارهاش همونن، مردمش همونه و زندگی همونیه که بود، بی خود دلم واسه اینجا تنگ شده بود حالا بهتر می فهمم که چرا ترم بالایی ها این فرجه رو خونه نمیرن و خوابگاه می مونن 

مابین تمام این مشغولیات ذهنی و مشکلات و بگو مگو ها، یه چیزی هم که همیشگی و ثابت هست دلتنگی من واسه پارادوکسه، تو پس زمینه هرچیزی این دلتنگی هم هست، دلتنیگم از جنس بی قراری و بی تابی و گریه و بغض نیست، بلکه از جنس نفس کشیدن هست، همیشگی، آروم و عمیق، اونقدر همیشگی که گاهی حسش نمی کنم، ولی هست همیشه هست، گاهی وسط یه جمع متوجه حضور دلتنگیم میشم، حقیقتا کاری از دستم برای خودم ساخته نیست، تنها کاری که می تونم بکنم اینه که دلتنگ باشم، به خودم اجازه بدم که دلتنگ باشم، به خودم اجازه بدم که این مرحله رو تموم بکنه، خیلی هم برام فرقی نداره که تا چه مدت طول می‌کشه 

این وسط کوه عظیمِ تکالیف و درس هایی که دارم وحشت زده ام می‌کنه، اما همش به خودم دلداری میدم که هنوز وقت هست، ولی دیگه جدی جدی باید شروع کنم 

نه تنها باید با دلسردی خودم مقابله کنم بلکه باید با دلسردی که اطرافیان بهم میدن هم مقابله کنم، ولی خوبیش اینه که هرچقدر اونا بیشتر میگن «نه» «نمی تونی» من مسمم تر میشم که می تونم و باید ادامه بدم این مسیر رو، حتی به غلط!

#24

برنامه کلاس های ما طوری هست که شنبه و یکشنبه ها یا کلاس نداریم یا اگه داریم اهمیت زیادی ندارند و غیبت می کنیم چون استاد هاشون حضور غیاب نمی کنن، اما پنجشنبه و جمعه ها مهم ترین و سخت ترین درس ها قرار گرفتن که حتی یک جلسه غیبت هم نابودت می‌کنه، بنابراین برای ما آخر هفته ها شلوغ و اول هفته ها خلوت هست یه جوری که هفته ما از پنجشنبه شروع میشه و توی شنبه به آخر هفته می رسیم یه چیزی تو مایه هفته ی اون ور آبی ها 

الان که یکشنبه است حس جمعه رو دارم، چند دقیقه پیش رفتم توی حیاط که لباس هام رو روی بند پهن کنم چنان سرد بود که لرز کردم، بهم گفته بودن این شهر درسته کویری هست ولی یهو هواش سرد میشه من باور نمی کردم الان به چشم می بینم، یهو حس غربت زیادی کردم، وسط بیابونی محاصره شده توسط کوه ها بودم که سرد بود و بی‌کس بودم...

#23

من به قدری از کسی کمک نمی‌خوام و از کسی درخواست کمک نمی‌کنم که دیشب سر سفره غذا پرید توی گلوم و داشتم خفه می‌شدم اما سعی می کردم سرفه نکنم و عادی رفتار کنم که کسی متوجه نشه و خودم با اینکه داشتم خفه می‌شدم بلند شدم و یخچال رو باز کردم و آب خوردم و تازه بعدش هم اتاقی هام متوجه شدن که من در مرز خفگی بودم......

یه غرورِ همراه با خجالت در من هست که اجازه نمیده از دیگران درخواست کمک کنم، حتی توی جزیی ترین یا حیاتی ترین موضوعات 

#22

امتحان کمک های اولیه رو دادیم و امیدوارم قبول شیم و گواهینامه رو بدن، البته دو روز بعدش دوره بعدی شروع میشه 

گفته بودم که از استادش خوشم اومده؟ حیف زن و بچه داره :) 

یکی از پسر های کلاس تعداد غیب هاش زیاد بود و نمی خواستن ازش امتحان بگیرن ( مشکل پزشکی داشت و مجبور شده بود برگرده خونه) کل بچه های کلاس پشتش در اومدیم و اونقدر گفتیم که بالاخره راضی شدن و ازش امتحان گرفتن استاد هم مدام می گفت شما با معرفت هستید ( جالب اینجا بود که پسر های کلاس ساکت بودن و همش دختر ها حرف می زدن، اعترافی که می خوام بکنم اینه که پسر های کلاسمون خیلی بی بخار و پخمه هستن)، آیا همه سوال ها رو بلد بودم؟ نه، یه سری از سوال ها رو هیچکدوم بلد نبودیم و اونقدر از استاد پرسیدیم که خودش جواب سوال رو دیکته کرد و ما نوشتیم تو برگه، جالب اینجاست که بعضی ها حتی دیکته شده هم نمی تونستن بنویسن:)))))) در کل اینکه خدا به اون کسی که قراره زیر دست ما بره رحم کنه( شوخی می کنم بخش عملی رو همه خوب دادیم و مهم هم بخش عملی هست) 

باید بکوب بخونم برای آناتومی، اما دیشب 5 صبح خوابیدم و الان هم خیلی خوابم میاد و به زور خودم رو بیدار نگه داشتم تا شب خواب خوبی داشته باشم، انشاالله از فردا آناتومی می خونم:)

حقیقتا کار هایی که ترم یکی ها می کنن و اون قدری که ترم یکی ها رو کمیته ای کردن که پشم و کرک های ترم بالایی ها ریخته؛) تازه دست بر دار هم نیستن و دنبال نقشه های دیگری هم هستن، مثلا می خوان اکیپی با دوست پسر هاشون یه شب برن یه شهر دیگه و دنبال راه فرار از خوابگاه می گردن به طوری که حضورشون هم زده بشه و مشکلی پیش نیاد در نهایت یکی از بچه ها پیشنهاد داد که اگه از الان با یه قاشق شروع به کندن تونل کنیم واسه ترم 8، ساخته میشه و می تونیم فرار کنیم:))))))))))))))))

گفته بودم یکی از دوست هام دوست پسر داره؟ آره گویا دوست پسرش سیگار می‌کشه و مشروب هم می‌خوره! البته که اکثر راننده های ماشین سنگین اعتیاد دارن ولی  این دلیل نمیشه که من به دوستم نگم این رابطه رو تموم بکنه، به هر حال من هشدار خودم رو دادم بقیه اش دیگه زندگی خودشه 

امروز هوا ابری و سرد بود( وی بی نهایت متعجب است) تازه یه نمه بارون هم زد، که داشتیم از امتحان هلال احمر بر می گشتیم و حسابی حالم خوب شد

گویا برای درخواست انتقالی باید 900 هزار تومن بدی که فقط مدارکت رو بررسی بکنن و اگر هم با درخواستت موافقت بشه(که احتمالش صفر هست) باید جریمه بدی و که حدودا 60 میلیون میشه و من حقیقتا فکم افتاده کف آستفالت، درسته که مسیر دور هست و نزدیک بشم خیلی بهتره ولی حاااااجی 60 میلیون رو از کجام بیارم؟ با همون پول اینجا شاهانه زندگی می کنم چرا بریزمش تو جیب دانشگاه؟ تازه فقط این نیست وقتی برم دانشگاه مقصد باید شهریه ثابت و متغییر اونجا رو هم بدم که عملا اگه جفت کلیه هام رو هم بفروشم از پسش بر نمیام، خودم که با 4 سال اینجا موندن کنار اومدم فقط می مونه مادرم که باید با واقعیت مواجه اش کنم و باور بکنه که قرار نیست برگردم

این همه پول خرج می‌کنی عذاب وجدان نداری که درس نمی خونی؟

+این بار می دونم که باید چی کار کنم، فقط کافیه به احساساتم احترام بذارم و وجودشون رو انکار نکنم و انتظار نداشته باشم که یه شبه همه چیز از بین بره و چیزهای دیگه جاشون رو بگیره


#21

شلیک کرد تا تو خلاصه شوی در خویش 


آیا هنوز روی پای خودت گریه می‌کنی؟


#20

  1. تخلف کردیم؛ طبق قوانین خوابگاه همه باید رأس ساعت 20 توی خوابگاه باشن، اما یکی از هم اتاقی های من یک شب رو خوابگاه نیومد، تولدش بود و دوست پسرش از تهران کوبیده بود اومده بود اینجا و می خواستن یه شب رو کنار هم باشن، یکی از سرپرست ها خانم میانسالی هست که خیلی گیر نمیده و همین که بگیم فلانی هستش حضورش رو میزنه، دوستم رفت پیش دوست پسرش و سرپرست اومد تو اتاق ما و ما هم گفتیم فلانی هستش و اون هم حضورش رو زد و اینطوری دوستم یه شب خوش رو در کنار دوست پسرش گذروند بدون اینکه روح هیچ کدوم از مسوولین خوابگاه خبر دار بشه :)، من اساسا آدم قانون شکنی نیستم بنابراین این تخلف کمی سرحالم آورد، البته اینو فهمیدم که در موقعیت های این چنینی خیلی طبیعی هستم 
  2. دیروز صبح مسوول امور دانشجو بچه‌های اتاق ما رو‌ خواست؛ با یکی از هم اتاقی ها تنش داشتیم و ایشون به جرم توهین‌ و فحش های رکیک می خواست دو تا از هم اتاقی های من رو بکشونه کمیته انضباطی، شاید باورتون نشه یا فکر کنید دارم شوخی می‌کنم، ولی شوخی شوخی دوستام داشتن می‌رفتن حراست!!! اون روز با اینکه اصلا اسمی از من برده نشده بود چون من اساسا آدم آرومی هستم و تنشی با اون دختر نداشتم ولی داشتم از حرص خفه میشدم و خلاصه اینکه کاسه داغ تر از آش شده بودم، یک ساعت تمام توی دفتر مسوولش با اون دختر دعوا کردیم و در‌نهایت اون درخواستی که داده بود رو پس گرفت و امضا کرد که هیچ شکایتی نداره، حقیقتا دارم از تعجب شاخ در میارم چون ما هیچ فحش رکیکی نداده بودیم، البته یکی از بچه ها بهش گفت« گوه نخور»که در جواب اون دختره نزدیک بود دوستم رو حراستی کنه! 
  3. حراست اینجا بدجور سخت گیر شده، در حدی که بیست متر پایین تر از دانشگاه وایمیسن و دانشجو ها رو نگاه می کنن که هر کدوم با چه ماشینی میاد و اگه هم بگی این اسنپ هست راننده باید مدارکش رو‌ نشون بده و نگهبان داخل ماشین رو چک بکنه بعد اجازه ورود میدن
  4. بلیط قطار گرفتم، دوم دی حرکت می کنیم سمت تهران و از اونجا با اتوبوس میرم خونه، بلیط برگشت تهران به اینجا رو هم گرفتم سر هم 500 تومن شد که کارتم رو خالی کرد، به تهران که برسم پول بلیط اتوبوس رو ندارم بنابراین برای اولین بار به مادرم گفتم که پول می خوام، حقیقتا فقط 200 تومن ته کارتم مونده که این دو هفته باقی مونده رو باید با اون سپری کنم 
  5. حقیقتا حس می کنم داره ازم سو استفاده میشه؛ چند روز پیش با دوتا از هم اتاقی هام رفتم بازار کرایه رفت 20 تومن و برگشت 30 تومن شد، که هر دوتاش از کارت من کشیده شد، بچه‌ها گفتن تو بکش ما بعدا برات کارت به کارت می‌کنیم، گفتن که شماره کارتت رو‌ بفرست، ولی خب من بی نهایت موجود خجالتی هستم و روم نمیشه بگم که پول من رو پس بدین، پول رو تقسیم بر سه کردیم و اونها تقریبا باید نفری 17 تومن به من بدن، من فرض رو بر این گذاشتم که یادشون رفته ولی آخه چطوری یادشون میره؟ پس چرا من یادم نمیره ؟  چرا اگه کسی به جای من پول بده تا پولش رو پس ندم خوابم نمیبره؟ یه دفعه دیگه هم این اتفاق افتاد و با اینکه همه رفته بودیم بازار و همه خرید کرده بودیم ولی من کرایه رو حساب کردم و باز هم پولم رو پس ندادن، من که می دونستم اینطوری میشه خیلی گوه خوردم که حساب کردم، اون موقع که حساب کردم پول توی کارتم بود و 30 تومن خیلی به چشم نمی اومد ولی الان که پولی برام نمونده همون 30 تومن هم خیلی به چشم میاد، به هر حال اگه اونا بابا ننه ی پولدار دارن من همونم ندارم، اساسا آدم خسیسی نیستم، اگه کسی نداشته باشه شاید از خودم بزنم بدم به اون ولی خوب می دونم که اینها خیلی هم دارن، از خورد و خوراک و پوشاک شون معلومه که دارن، و اصلا نمی تونم قبول کنم که پولم رو بدم به کسی که هیچ نیاز و مشکلی نداره 
  6. 30 آذر امتحان میان ترم آناتومی داریم و بی نهایت استادش سخت گیر هست و 7 نمره داره و حذفی هست و استادش از اوناست که از کلاس 30 نفره 14 نفر رو انداخته و من مث سگ می ترسم ولی هیچ کاری نمی کنم و الان هم اومدم سالن مطالعه که آناتومی بخونم اما دارم نمی خونم 
  7. به شدت نیاز به تنهایی دارم، من از اون آدم هام که اگه یه نفر رو در حد مرگ دوست داشته باشم اما اون آدم 24 ساعته جلوی چشمم باشه کم کم حالم ازش بهم می خوره، از قیافه اش از صداش از رفتار و حرکاتش از همه چیزش و خلاصه دلم می خواد خفه اش کنم، الان همین حس رو نسبت به یکی از دوست هام که باهاش نزدیکی بیشتری دارم، دارم، من از اون آدم هام که اگه یه مدتی رو در طول روز تنها نباشم عوارض بدی برام داره، در کوتاه مدت مشخص نیست ولی مثل حالا میشم که بعد از چند ماه عصبی و زودرنج و خلاصه نچسب میشم و برای همین واسه خونه رفتن لحظه شماری می‌کنم، یه دلیل دیگه هم اینه که دلم واسه بارون تنگ شده اینجا اصلا بارون نمی‌باره و من دارم می‌میرم، یه دلیل دیگه آب هست، گفته بودم آب اینجا شوره، می خوام برم خونه مون آب تمیز بخورم، یه دلیل دیگه اش هم اینه که توی خونه راحت تر هستم و می تونم بهتر درس بخونم امتحان هامون از 23 دی شروع میشن
  8. انتقالی هم نمیدن، مهمانی هم کلی پول می خواد، هر دوتاش کلی پول می خواد بنابراین فکر کنم 4 سال جام همین جاست و بهتره درسم رو بخونم تا زودتر تموم کنم :(

#19

روز دانشجو هم به چشم دیدیم

قابل ذکره که دانشگاه یه تف هم کف دستمون ننداخت 

#18

از پراتیک بر می‌گردم و خسته ام، استاد اصرار عجیبی به سر پا ایستادن داره و من پا و کمرم درد می‌کنه، البته بیشتر به این دلیل خسته شدم که دیشب توی خواب بدنم رو کشیدم و ماهیچه پشت ساق پام گرفت و دردش کشنده بود، اینجا آدمی معنای فریاد بی صدا رو درک می‌کنه 

دانشگاه یه حرکت جالب زده؛ برای ما کلاس های هلال احمر تشکیل میده و در نهایت قراره گواهینامه هم صادر بشه، تازه کلاس هاش رایگان هستن که حقیقتا از دانشگاهی که بابت هر چیزی پول می خواد این حرکت دور از انتظار بود، استاد این کلاس خودش جز تیم فوریت پزشکی هست و بی نهایت خوشتیپ و جنتلمن هست، حیف که زن و بچه داره:))))

توی یکی از این کلاس ها شیرینی دادن که باز هم دانشگاه ولخرجی کرده بود و کیک یزدی گرفته بود، کلاس که تموم شد یکی از پسر های کلاسمون ظرف شیرینی رو آورد داد بهمون گفت این و ببرید خوابگاه واسه خودتون، من و دوستام از خنده داشتیم پاره می‌شدیم، یعنی انقدر قیافه امون تابلو بود که تو خوابگاه گشنه هستیم؟:)، هیچی دیگه، کیک ها رو ریختیم تو یه پلاستیکی که اصلا نمی‌دونم از کجا اومده بود و دوستم زیر مانتو قایمش کرد و تا همین دیروز داشتیم ازش می خوردیم:)))) 

دی ماه امتحانات شروع میشن و تا اوایل بهمن ادامه داره، دقیقا دو‌هفته طول می‌کشه و ما هنوز خیلی از مباحث رو نخوندیم، استاد ها که فشرده درس میدن میرن ولی من چطوری همه ی اینها رو بخونم؟ خب دارم تلاش می‌کنم 

خوابگاه یه خوبی که داره اینه که این جمله رو با تک تک اتم های بدنت درک می‌کنی« هیچکس کامل نیست»

دوستم دیروز با دوست پسرش قرار داشت و وقتی برگشت کاملا دستمالی شده بود، و من تا چند ساعت نسبت بهش گارد داشتم و حتی کمی حالم بهم می‌خورد، خودش که خوشحال بود ولی من حالم بد بود، علی رغم اینکه آدم گرمی هستم ولی از اینکه کسی این مدلی دستمالیم کنه متنفرم و دوست هم ندارم کسی دوستم رو دستمالی کنه، تازه کسی که اصلا معلوم نیست موندنی هست یا نه

یک هفته است که غذای خوابگاه رو رزرو نکردم و‌هنوز زنده هستم! حال جسمیم خیلی بهتره و حس می کنم حتی حال روحیم هم بهتره، درسته که دردسرم بیشتر شده ولی عوضش معده و روده هام سالم هستن 

گفته بودم که تشکم خیلی نازکه؟ واقعا دیگه تحمل ندارم قشنگ انگار روی میله ها خوابیدم، اتاق هم اونقدری کوچیکه که وقتی روی زمین می‌خوابم عملا زیر دست و پای بقیه له میشم و هر لحظه تو خواب استرس دارم که سرم نخوره به جایی :(

+ ولی واقعا دلم واسه شهرمون تنگ شده

+ هیچوقت نقطه ضعف هات رو به کسی نگو، حتی دوست صمیمی ، چون ممکنه بعدا حتی به شوخی از اونها استفاده کنن 


#17

حالم خوب نیست؛

توی اون فاز هستم که از هر صدایی عصبی میشم، بنابراین دلم می خواد همه رو تیکه پاره کنم، گریه ام میاد و نمی تونم گریه کنم یعنی اشکم در نمیاد، شاید می خوام پریود بشم ولی... ولی از همه بیشتر احساس تنهایی می‌کنم؛اینکه هیچکس نیست اذیتم می‌کنه،دلم می خواست یه گوش شنوا داشته باشم که بتونم از سختی های این روز هام براش بگم، که کمِ کم از اینکه همیشه ته ذهنم دغدغه غذا هست بخندیم و اون بهم دلداری بده که این روزها تموم میشه، برای مادرم که نمی تونم حرف بزنم چون اولا هیچوقت رابطه ما طوری نبوده که بخوام از دلم براش بگم و دوما اون که زنگ میزنه این منم که بهش دلداری میدم و باید روحیه ام رو در طول مکالمه بالا نگه دارم بلکه مادرم نگرانم نشه، و این انرژی زیادی رو ازم می‌گیره، دلم نمی خواد از شدت تنهایی به کس و ناکس پناه ببرم 

گرسنمه و اصلا حوصله غذا پختن رو ندارم، پس هی بیشتر گرسنه میشم و بیشتر عصبی میشم، دوست دارم یه غذایی مثل ماکارونی رو در حجم زیاد بخورم اونقدر که خفه بشم 

از همه چیز خسته ام، فکر می کردم دانشگاه که بیام این خستگی تموم میشه ولی گویا این خستگی با تار و پودم ادغام شده 

حوصله هیچکس رو ندارم و هیچ جایی وجود نداره که بتونم دو دقیقه با خودم تنها باشم حتی توی حموم و دستشویی هم دیگرانی هستن، من از اون آدم هام که اگه تو شبانه روز چند ساعت تنها نباشم انرژیم افت می‌کنه و بدخلق و افسرده میشم و حتی حوصله خودمم ندارم، چند روز پیش صرفاً برای اینکه کمی با خودم تنها باشم یکی از کلاس های مهم رو نرفتم، همه ی بچه ها رفته بودن و من تنها بودم و اون چند ساعت داشتم از شدت لذت قی می کردم.


#16

درسته که تو یه شهر کویری هستم ولی الان هوا ابری هست و یه نمه بارون زد و بادی میاد که روح رو تازه می‌کنه و شام مهتاب داریوش رو گوش میدم و عصر جمعه است و دلم تنگه


پ.ن: این نیمکت چوبی توی حیاط خوابگاه رو دوست دارم 

پ.ن ۲: آخر هفته بود و نه روغن داریم نه نون:) 

#15

حس عجیبی دارم،چیزی مابین غم و دلتنگی؛ الان اینجام، کیلومتر ها دور از خانه همون طور که می خواستم، شاید شهر مورد علاقه ام نباشه ولی فاصله مطابق میلم بود، یه شهر غریب که وقتی از پنجره سالن بیرون رو نگاه می کنی کلی چراغ کوچیک که نماد شهر هستن رو در پس زمینه ای از کوه های بلند و سرسخت می بینی، دقیقه به دقیقه نور چراغ ماشین یا موتوری از دورها پیدا میشه و تا وقتی که از گستره دیدم خارج نشه دنبالش می کنم، چراغ هایی که می دونم قطعا هیچکدوم از صاحب هاشون رو نمی شناسم، هیچکدوم از اون چراغ ها متعلق به من یا عزیزان یا آشنایان من نیست، و این کمی من رو دلگیر می‌کنه،بارها به دوستانم گفتم که کوه های اینجا شبیه کوه های شهر من نیست؛ کوه های شهر من بلند و باطراوت و سرسبز هستن، حس زندگی رو به اطراف پخش می‌کنن چشم ها رو نوازش میدن و درمانی هرچند کوتاه اما موثر بر تمام درد های آدمی هستن، کوه های اینجا اما شاید بلند ولی خاکستری و غم آلود، خشمگین و قسی  القلب، انگار که خودشون هم از وجود خودشون ناراضی هستن، هر طرف که سر رو بچرخونی کوه ها رو می بینی انگار که توسط یه لشکر خاکستری پوشِ خشمگین محاصره شدی، و هیچوقت نمی فهمی چرا انقدر همه چیز دلگیر و خاک آلود و غم اندود هست.

حقیقتا هیچوقت فکر نمی کردم دلم برای زادگاهم تنگ بشه، برای استانم شاید اما شهرم رو هیچوقت دوست نداشتم، حالا ولی یکپارچه دلتنگی ام.

روز های اولی که اینجا بودم چیزی که بیشتر از همه اذیتم می‌کرد نبود آب بود، آب بود ولی آب نبود، یا بهتره بگم اون معنایی که من از آب داشتم نبود، آب شور بود و باید حواست باشه داری کدوم شیر رو باز می‌کنی چرا که فقط آب تصفیه قابل خوردن هست، حقیقتا از نظر من آب تصفیه شده هم قابل خوردن نبود؛مزه ی تلخی داشت که آب رو تبدیل به زهر می‌کرد و منی که همیشه تشنه آب بودم رو تبدیل کرده به منی که در طول روز شاید یک لیوان به دهان ببرم تا صدای فریاد سلول هام رو از شدت عطش ساکت کنم،اما خب عادت کردیم، همون‌طور که به پاییزی که پاییز نیست عادت کردم، اینجا اصلا پاییز نیست؛ سرد نیست، بارونی نیست، برگ زردی نیست، خورشید همچنان با قدرت تابان، این شهر غم زده توی تابستونی دلگیر و دلمرده جا مونده، وقتی میرم توی شهر برام جای تعجب داره که چرا مردم این شهر لباس گرم پوشیدن؟ مگه اینجا سرده؟ بعد با خودم میگم مردم می‌خوان به زور پاییز رو به اینجا بیارن، اما انگاری سرما خیلی وقته از این شهر قطع امید کرده.

اغذیه ام رو به پایان رسیده و این یعنی من محکومم به پول آژانس دادن:)، مدت سه هفته است که غذای خوابگاه رو سفارش میدم و دیروز از شدت حالت تهوع و پیچش روده به غلط کردن افتادم و دیگه قرار نیست این غذای کوفتی رو سفارش بدم، سایر بچه های اتاق هم دیگه سفارش نمیدن، هوا که کمی روشن تر شد، شهر که بیدار شد بعد از صبحانه باید برم داخل شهر و خرید کنم، از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان از موجودی کارتم می‌ترسم:)، از اینکه تا آخر ترم باید با همین مبلغ زنده بمونم می‌ترسم، ولی خب خدا همیشه بزرگه

امروز که کلاس ندارم، آناتومی فردا رو هم نمیرم، نه به سبب تنبلی چون احتمالا یه امتحان کوچیک بگیره و من نخوندم و البته که می تونم امروز بخونم ولی فشار زیادی بهم میاد و این استرس آور هست و من نمی خوام چنین موجود رقت انگیزی باشم، در نتیجه درسم رو می خونم اما با آرامش چون قرار نیست فردا سر کلاس حضور پیدا کنم.

از جو دانشگاه هم بخوام بگم همچنان شکار پسر در سرتیتر همه چیز هست، و کم کم داره حالم بهم می‌خوره، راستی چند روز پیش به مناسبت روز پرستار بهمون تو یه تالار شام دادن که هم از شام راضی بودم هم از فضای سنتی تالار هم از دف زنی و هم از اون شب، شامش هم چلو گوشت بود، که اولین غذای خوشمزه ای بود که دانشگاه بهمون داده:) 

اینم باید بگم که نون های اون شب رو جمع کردیم و آوردیم خوابگاه که بعدا بخوریم؟ یه دانشجوی خوابگاهی در هر شرایط به فکر غذای وعده بعدی هست:) 


پ.ن: توی روز پرستار اولین جلسه پراتیک رو داشتیم که تزریق عضلانی رو یاد گرفتیم:) 

#14

حقیقتا چیزی که اینجا خیلی اذیت می‌کنه غذا پختن هست؛ناهار می خوری میگی شام چی بخورم شام می خوری میگی فردا ناهار چی بخورم؟ و این سوال کوفتی هیچوقت تموم نمیشه،همیشه هست. الان دو روزه که اصلا نمی فهمم دارم چی می خورم با کلوچه و آب خودمون رو سیر می کنیم از طرفی میگن غذایی که خوابگاه میده اصلا سالم نیست ولی خب چه کنم؟ واقعا سخته برام سخته ظهر و شب غذا پختن و ظرف شستن 

یکی دیگه از مشکلاتی که اذیت می‌کنه نداشتن وسیله نقلیه است؛دانشگاه ما از مرکز شهر دور هست و هر بار برای رفت و برگشت چهل تومن پیاده میشیم و این برای منِ دانشجوی آزاد زیاده، کاش یه ماشین داشتم...

اعصاب خردی های یه رابطه واقعا زیاده مخصوصا اینکه اون رابطه مال خودت نباشه و مال دوستت و دوس پسرش باشه و من این وسط مجبورم نقش همدل و نیمچه روانشناس رو داشته باشم که خیلی وقت ها هم باید با لج بازی های هر دو طرف مبارزه کنی که بهم نپرن و حالشون خوب باشه صرفا برای اینکه حال دوستت خوب باشه و خب امروز واقعا کم آوردم و کمتر دخالت کردم،هرچند که من هیچوقت توی هیچ چیز دخالت نمی کنم بلکه خود دوستم مدام از من نظر می‌خواد و به گفته خودش هروقت به حرف من گوش داده خوب شده! حالا من نمی دونم چرا واسه بقیه خوب مشاوره میدم اما به خودم که میرسم خراب می‌کنم؟ (البته از کجا معلوم؟ شاید کاری که کردم و رفتاری که داشتم درست ترین بوده) 

خب از الان تا مدت نامعلومی نیاز دارم که با کسی حرف نزنم، یکم توی خودم باشم؛ تو تمام عمرم هیچوقت انقدر با دیگران قاطی نبودم یهو از وسط تنهاییم پرت شدم وسط یه دنیای شلوغ که هر طرف سرت رو می چرخونی دوتا چشم هستن، و حقیقتا دیگه دارم احساس خفگی می‌کنم، نیاز دارم کمی با خودم باشم 

دلم می خواد گریه کنم دلیل مشخصی ندارم ولی گریه ام نمیاد

چند روز پیش یکی از بچه ها زنگ زد به مادرش و کلی گریه کرد که غذا های اینجا خوب نیستن و دلش واسه غذای مادرش تنگ شده، حقیقتا کپ کرده بودم، چون من حتی وقتی که کلوچه و آب می خورم هم به مادرم میگم غذای خیلی خوشمزه ای خوردم، نمی خوام بگم من خوبم اون بده، اتفاقا الان دلم می خواد مثل اون باشم، یکم از قوی بودن خسته شدم از اینکه هیچکدوم از سختی هام رو به کسی نمیگم خسته شدم از اینکه مدام باید طوری رفتار کنم که مادرم نگران نشه خسته شدم و این باعث میشه گاهی عمدا جواب تلفن هاش رو ندم، دلم می خواد یکی باشه که بتونم جلوش گریه کنم 

یه اتفاقی هم افتاد که حوصله شرح دادنش رو ندارم اما نتیجه اش اینه که همون حرف های پارادوکس درست بودن، نباید اطلاعات زیادی از خودم به افراد غریبه بدم چون بعدا به احتمال زیاد برام دردسر میشه

#13

من بی نهایت از گربه می‌ترسم و سه تا گربه هستن که دوتا توی حیاط خوابگاه هستن و یکی توی خوابگاه! وقتی میگم توی خوابگاه یعنی همه جا میاد حتی توی آشپزخونه! ما از ترس اینکه گربه نیاد توی اتاق شب با وجود گرما در رو می بندیم، من اوایل خیلی ناراحت بودم از این اوضاع اما بعدش بهش به چشم یه موقعیت نگاه کردم که با ترسم رو به رو بشم، خب فعلا که پیشرفت خوبی داشتم. همیشه خودم رو با این گول می‌زدم که من چون توی بچگی یه گربه افتاده روی سرم واسه همین می ترسم ولی اون شب پارادوکس گفت نباید بترسی گربه که ترس نداره از چی گربه می ترسی؟ همین دلیل رو براش آوردم ولی گفت نه نباید بترسی ، باز گفتم خب تو همچین تجربه ای نداشتی واسه همین نمی ترسی که گفت چرا داشتم! که خب از اون موقع به بعد دلم می خواد ترسم از بین بره 

هدف من این بود که بخونم معدل الف بشم، با این وضعی که پیش گرفتی مشروط میشی عزیز، خودت رو جمع کن همه ی حاشیه ها و اتفاقات افتادن تموم شد رفت، حالا باید بشینی درس بخونی، خودت و شرایطت و اهداف و موقعیتت رو به یاد بیار 


#12

دانشگاه آزاد ؟ No،جم تی وی 

به هر حال یه عده اومدن وارد رابطه بشن یه عده اومدن درس بخونن،من؟ تکلیفم مشخص نیست چون نه وارد رابطه شدم و نه درس می خونم :) 

یکی از دختر ها با هم کلاسی پسر به اصطلاح رل زده و بعد از چند روز کات کردن که خب از اول معلوم بود آخرش رو، می خوام از بدی های پسره بگم ولی حیف که هم استانی خودمه:) 

این چند روز حاشیه زیادی وجود داشته، خدارو شکر توی هیچ کدوم هیچ نقشی نداشتم ولی حواس آدمی رو پرت می کنن،چطور وقتی هم اتاقی هات دارن راجع به پسر های کلاس حرف می زنن تو می تونی تمرکز داشته باشی؟ دیشب دعوای بدی توی گروه کلاسی شد و یه نفر گفت« خیلی واستون زود بود که بیاید دانشگاه »، این جمله در مورد یه سری از بچه های کلاس واقعا صدق می‌کنه، فقط هیکل گنده کردن وگرنه از شعور و ادب بویی نبردن، انگار که اومدن آژانس دوست یابی نه دانشگاه!

راستش یکم حالم از جو کلاس بهم می خوره، حالا اگه فقط کلاس بود میشد تحمل کرد ولی توی خوابگاه هم، از اتاق خودمون گرفته تا اتاق های بغلی موضوع مورد علاقه همیشه پسرها هستند،و این واقعا کلافه کننده است، یه دوستی اینجا دارم که چون خودش دوست پسر داره اصلا تو فاز این حرف ها نیست و من از این بابت بسی خوشحالم، خودم؟ حقیقتا خنده ام میگیره که به پسر های کلاس حتی به چشم دوست پسر نگاه کنم،آخه خیلی بچه هستن درسته که یه سری هاشون سنشون از منم بیشتره ولی باز هم بچه هستن، من نمی فهمم پسری که پول تو جیبی رو از خانواده اش می‌گیره به چه دردی می خوره؟ 

مادرم یکم عصبیم می‌کنه، وقتایی که زنگ می‌زنه تهش صدای حزن آلودی داره که نشون میده از اینکه منو اینجا فرستاده پشیمونه، و حتی این رو به زبون هم میاره، و همه ی اینها در حالیه که من واقعا از اینکه اومدم دانشگاه خوشحالم، شاید دانشگاهم پرفکت نباشه اما از اینکه اومدم خوشحالم، و خب وقتی مادرم اونطوری میگه تو ذوقم می‌خوره و ناراحت میشم، به همین خاطر اصلا دوست ندارم باهاش حرف بزنم، راستش من اصلا نمی خوام کسی بهم روحیه بده نمی خوام کسی به من انگیزه بده، همین که حالم رو بد نکنن کافیه، من همش به خودم دلداری میدم که بالاخره تموم میشه، من یهو از ور دل مادرم کیلومتر ها دور شدم پس این طبیعی هست که اوایل بی قراری کنه، من باید صبور باشم، مادرم خیلی غیرمنطقی برخورد می‌کنه؛مثلا میگه به هیچ وجه از خوابگاه بیرون نرو، شهر غریبه ممکنه گم بشی، من میگم باشه نمیرم، بعدش میگه خوراکی می خری واسه خودت؟:/ خب آخه مادر من اگه نرم توی شهر پس چطوری واسه خودم خوراکی بخرم؟ بعد من هیچیییی نمیگم ها، هرچی میگه میگم باشه ، ولی خب هر کاری که بخوام میکنم، مثلا تا الان چندین بار با دوستم و یک بار هم تنهایی رفتم توی شهر ولی هیچی به مادرم نمیگم چون می دونم از ترس شب خوابش نمیبره، حالا اینکه من تمام مدت توی خوابگاه هستم و اصلا توی شهر نمیرم ولی وسایل مورد نیازم رو هم میخرم یه معمایی هست که مادرم ترجیح میده بهش فکر نکنه و منم ترجیح میدم به همین منوال بگذره 

آخرین پستی که نوشتم واسه 16 آبان بوده و اون روز اصلا حال خوشی نداشتم، بی نهایت احساس تنهایی می کردم و مثل همیشه تهش پناه بردم به پارادوکس ،فکر می کردم این مرتبه هم آنلاین نمیشه و منم سریع پیامم رو حذف می کنم ولی سریع آنلاین شد و دید و من ضربان قلبم رفت روی هزار، خواست تلفنی حرف بزنیم و من لرزش دست و صدا گرفته بودم، قرار بود برای اولین‌بار صداش رو بشنوم! حرف زدیم مثل دفعه های قبل بهم سرکوفت زد که حرمت نفس ندارم و اصلا نباید بابت حرف زدن با اون لرزش صدا داشته باشم، چند بار گفت« فکر کن داری با خودت حرف می‌زنی» برخلاف من که بسیار هیجانی و معذب بودم ،اون راحت و با آرامش بود، انگار آرامش اون به من هم سرایت کرد و بعد از یه مدت کوتاه من هم آروم شدم، باز یادآوری کرد که روی حرمت نفسم کار کنم، از حال و احوال من پرسید از اینکه اومدم دانشگاه اومدم اینجای دور، یکم بحث فلسفی کردیم و یکم من رو نصحیت کرد که توی شهر غریب چی کار کنم و چی کار نکنم، و هنوز هم تو دلم میگم بابت اون نصحیت هاش واقعا ممنونم، اساسأ مثل اغلب دهه هشتادی ها از نصحیت بیزارم ولی اون یه مدل خاصی میگه که با گوش جان می شنوم، نمی دونم شایدم هیچ مدل خاصی نمیگه بلکه این منم که حرف هاش رو مدل خاصی می شنوم، یکی از حرف هاش این بود که « خیلی از خودت به دیگران چیزی نگو»، و همه چیز خوب پیش می رفت، با صداش احساس راحتی می‌کردم دوست داشتم کمی پخته تر باشه ولی خب همین بود که بود، تا اینکه باز هم بحث رسید به همون موضوع همیشگی و قطع کردیم و من کلی ناراحت بودم، اصلا خواب خوبی نداشتم کل شب رو توی خواب معذب و تقریبا بیدار بودم، فردا صبح رفتم کتابخونه و خودم رو با مرتب کردن پرونده ورودی های جدید خفه کردم، خوبی کار کردن اینه که ذهنم کاملا رها میشه، روز بعدش باز هم بهش پیام دادم:) اسکولم دیگه، شب که شد حرفی که رو دلم مونده بود رو بهش زدم و هنوز هم نمی دونم کار درستی کردم یا نه، اونکه زد منو به طور کامل بلاک کرد ولی خب من آرامش خاصی رو در خودم احساس می کنم، عجیب اینجاست که اصلا ازش متنفر نمیشم،اصلا ازش بدم نمیاد، من باید حرفم رو می زدم حتی اگه منجر بشه که دیگه هیچوقت نتونم باهاش حرف بزنم، به قول خودش «یا یه حرفی رو نزن یا اگه میزنی تا تهش پاش وایسا»، آره و من پای حرفم هستم تا ته تهش، و اصلا احساس پشیمونی ندارم، چون حرفم از روی احساسات آنی نبود دو سالِ تمام این کلمه توی ذهنم شناور بود و بالاخره بیرون کشیدمش و پرتش کردم تو صورت کسی که لایقش هست از این به بعد این کلمه توی ذهن اون شناور خواهد بود.

می دونی حقیقتا دیگه خسته شدم،هرچی که شده شده، من دیگه نمی خوام واسه چیزی حسرت بخورم یا تلاش کنم هرچی که اتفاق افتاده باید می‌افتاده و من الان دقیقا جایی هستم که باید باشم و شرایطی رو تجربه می کنم که باید می‌کردم، پس همه چیز داره طبق نقشه ی جهان پیش میره و جای هیچ نگرانی نیست. 

نمی دونم، شاید تا همیشه هیچ پسری به چشمم نیاد، نه به خاطر اینکه پارادوکس محشر بود، بلکه به این خاطر که تصور من از پارادوکس محشر بود، ولی خب اینطوری خیلی هم بهتره 

به هرحال حتی تو لحظه های آخر هم چیزی یاد گرفتم، اونجایی که گفتم« همه ی پسرها اینطوری ان؟» گفت« آره» و این در جدیدی رو به روی من باز می کنه که هنوز جرأت کامل باز کردنش رو ندارم چون می دونم قراره پشتش چی ببینم، چیزهایی که از کودکی دیدم و مدام انکار کردم حالا قراره یکهو روی سرم آوار بشن و من توان کافی برای برخاستن از زیر این آوار رو دارم، قبلا نداشتم ولی حالا دارم.

پارادوکس رو دوست داشتم، نه به خاطر اون بلکه به خاطر خودم، چون با اون لایه های عمیق تری از شخصیتم به سطح می‌اومدن

البته با وجود همه‌ی خود افشاگری های من اون باز هم مصر بود که من خودم رو قایم می کنم، این یعنی اینکه چیزهایی هستن که حتی به پارادوکس هم نگفتم، چیزهایی که حتی از اون هم پنهون موندن و من تقریبا ازشون بی خبرم 



#11

16 آبان 1402

از چی بنویسم و از کجا شروع کنم؟  

الان رسماً دانشجوی کارشناسی پرستاری هستم،و خب هنوز هم باورم نشده 

حدود هزار کیلومتر از خونه دور هستم و دارم برای خودم زندگی می کنم،این دو هفته کمی همه چیز و همه جا شلوغ بود؛دیدن آدم های جدید،موقعیت های جدید،چالش های جدید و همه ی اینها رو در لحظه قورت می دادم و الان کمی احساس خستگی می کنم و البته کمی هم احساس پایداری،کلاس های دانشگاه رو میریم،با درس های جدید آشنا میشم،بعضی از استاد ها رو دوست دارم و بعضی ها رو اصلا نمی فهمم،یکم پشت سر این و اون غیبت می کنیم به پسر های کلاس می خندیم و تهش می فهمم که از این جماعت فرسنگ ها دور هستم حتی از دختری که بالای تخت من می خوابه،تهش می فهمی قرار نیست عشقی مثل فیلم ها رو توی دانشگاه تجربه کنی و توی دستشویی یاد حرف پارادوکس می‌افتی که«دانشگاه جای آدم های درس خون، فرهیخته و متمدن هست».

می فهمی که نمی تونی دوستی عمیقی رو تجربه کنی،اینجا یه زندگی به شدت گروهی داری که در لحظه اول ممکنه توهم بزنی یه خانواده بزرگ داری یا دایره دوست هات گسترده شده اما بعدش متوجه میشی که صرفاً یه توهم بوده ،بله اینجا تقریباً همه با هم خوب هستن حتی اگه اسم همدیگه رو بلد نباشید بهم لبخند می زنید،بهم کمک می کنید اما هیچ دوستی عمیقی قرار نیست شکل بگیره، پس بیش از پیش باید حواست به خودت باشه و خودت و تنهاییت رو فراموش نکنی،که با همه خوب باشی و دوست باشی اما توقعی ازشون نداشته باشی،ما اینجا صرفاً هم خونه هایی هستیم که به دست سرنوشت اینجا هستیم و باید مدتی رو کنار هم گذری کنیم،هیچ چیزی بیشتر از این وجود نداره،پس توقع داشتن از دیگران مضحک و خنده داره.

هیچ موقعیت کاملی وجود نداره، پس همه ی جنبه های زندگی جدیدم کامل نیست؛ هم اتاقی هایی که میشه باهاشون سر کرد البته می تونستن خیلی بهتر هم باشن اما خب قابل تحمل هستن،استاد هایی که می تونستن خیلی بهتر باشن، آبی که می تونست این همه شور نباشه، و شهری که می تونست خیلی فرهنگ بهتری داشته باشه 

زهرا نمونه یه هم اتاقی خوب هست،استادهای خیلی خوبی نیستن؟اینطوری باید چند برابر تلاش کرد و این خوبه،خب به هرحال این نبود آب همیشگی نیست، و مردم اینجا واقعا مهربون هستن و اگه کاری از دستشون بر بیاد دریغ نمی کنند

چیزی که واقعا خسته ام می‌کنه آشپزی هست، راستش ترجیح میدم بخوابم تا گرسنگی رو حس نکنم:)))))) ولی خب آشپزی می کنیم و ظرف می شوریم و این دوتا کار واقعا بی معنی ترین کار هایی هستن که در طول روز همه داریم انجام میدیم،گاهی واقعا خسته میشم ،امروز صبح تا عصر کلاس داشتیم و هیچی نخورده بودم وقتی اومدم خوابگاه خودم باید با تمام خستگی ظرف می شستم و چای درست می کردم و بعدش از خستگی بیهوش بشم، و خب در چنین مواقعی یاد مامانم و زحمت هایی که برام کشیده می‌افتم و با اینکه خیلی سخته ولی این زندگی رو دوست دارم،این زندگی که بخش عظیمی از بارش روی دوش خودم افتاده

وقتی که می خوای بری دستشویی باید کلی راه بری و پله ها رو بالا پایین کنی تا دو قطره ادراری که توی مثانه ات هست و خالی کنی، سقف موقع بارون چکه می کرد و آب حموم سرد بود و شوفاژ کار نمی کرد و تشکم خیلی نازکه و اذیتم می کنه، همه ی اینها و خیلی چیز های دیگه هم هستن که هم زمان با هم هجوم میارن و جالب اینه که من از پا در نمیام،یعنی هیچکدوم از بچه های اینجا از پا در نمیان، به هرحال وقتی آزاد اینجا رو اومدیم یعنی از روحیه قوی برخوردار هستیم،یکم از بی پولی می ترسم اینجا هزینه ناهار خیلی زیاده و یک ترم حدود دو و خورده ای میشه و من پول زیادی توی کارتم ندارم و کلی هزینه های دیگه هم هستن که هنوز رو نشدن و من از بی پولی می ترسم.

حدوداً 15روز از اومدنم می گذره و من الان تقریباً به محیط جدید خو گرفتم و می تونم به بقیه ابعاد زندگیم هم فکر کنم، توی این دو هفته فقط درگیر آشنایی با محیط جدید بودم و الان یه آشنایی نسبی دارم و می تونم برنامه ریزی درستی داشته باشم 

یکی از مهم ترین چیزهایی که دانشگاه و خوابگاه بهت یاد میده اینه که به خودت بیشتر توجه کنی و بیشتر حواست به خودت باشه،آره منم فکر می کردم وقتی بیام دانشگاه و بیام خوابگاه احتمالأ کمتر به خودم فکر می کنم کمتر تنها هستم ولی دقیقاً برعکس؛اینجا یاد می گیری سرت رو بندازی پایین و زندگی خودت رو بکنی یاد می گیری که هر چقدر هم روزانه با آدم های زیادی رو در رو بشی باز هم داری توی خودت زندگی می کنی و باز هم تنها هستی اصلا به قول شاهین « هرچی دورت شلوغ تره تنها تری» حالا این جمله رو با پوست و استخون می فهمم و این اصلا غمین و یا از بخت بد نیست این طبیعت آدمی هست 

چند شب پیش یکی از بچه ها حالش خوب نبود و اومد پیش هم اتاقی ما گریه کرد و رفت تو بغلش، من اما امروز حالم خوب نبود و خودم رو از عالم و آدم پنهون کردم حتی واسه ناهار هم نرفتم، اگه می تونستم کلاس ها رو هم نمی رفتم، به هر حال هرکس یه مدله دیگه 

اینجا خیلی بیشتر احساس تنهایی می کنم و دلم می خواست کسی باشه که بتونم باهاش حرف بزنم،کسی که کمی از حجم تنهاییم رو باهاش سهیم بشم، دروغ چرا، وقتی می بینی خیلی از دختر ها با دوس پسر هاشون حرف می زنن آدم دلش می خواد، حالا نه دوس پسر ولی یه آدم برای حرف زدن 

امروز بیشتر از همه دلم از این گرفت که هیچکس نیست و من برای دو کلمه حرف زدن منت آدم هایی رو میکشم که اصلاً لیاقت ندارن ولی خب چه می کردم؟

ولی من زندگی توی این جای دور از خونه که توی بیابون هستیم رو دوست دارم،چون از هر لحاظ داره من رو قوی تر می‌کنه، می دونم کلی مشکل اینجا هست ولی شاید من به اینها نیاز دارم؟ 


« حس کن مرا که مثل تو تنهام»

#10

خوبی اینجا اینه که ستاره‌های آسمون خیلی بیشتر مشخص هستند


#9

بعد از همه ی اون استرس ها و ترس ها الان تقریبا یه وضعیت ثابت دارم.

روز یکشنبه نمی دونم چندم مهر از خواب بیدار شدم و بحث سر پول بود، خدارو شکر جور شد و وقت این بود که چطوری برم شهر دانشگاه؟ خیلی دور بود و قطعا باید با اتوبوس می رفتم، اون عصر خیلی عجیب بود سریع بلیط تهران گرفتم،یعنی می خواستم بلیط کرج بگیرم ولی نبود.تند تند چمدون خریدم، گوشی خریدم ،برگشتیم خونه و سریع وسایلم رو جمع کردم تنم بوی عرق می داد ولی وقت نبود برم حموم، واسه همین سریع جلوی موهام رو شستم و تخم مرغی که مامانی درست کرده بود رو خوردم، تخم مرغی به اون خوشمزگی نخورده بودم، راننده اتوبوس زنگ زد که خانم کجایی؟ مگه مردم مسخره تو هستن؟آره خب دیر کرده بودم و توی آژانس همش فکر می کردم اتوبوس رفته، رسیدم و خداروشکر نرفته بود و راننده گفت: نفر اول بلیط می گیری نفر آخر میای؟ البته با لحن شوخ، موقعی که وسایلم رو می داشتیم توی اتوبوس هم یکم معطل کردیم و گفت:هیییچ عجله نکن آخه خیلی زود اومدی،باز هم با همون لحن شوخ

راننده گفت: یه جای خیلی خوب برات گذاشتم، آره خب حقیقتا خوب بود صندلی تکِ پشت راننده، وقتی حرکت کردیم حس عجیبی داشتم، همیشه توی تصوراتم این لحظه بود ، همیشه فکر می کردم که توی این لحظه چه حسی دارم؟ حسم عجیب بود نه تنها داشتم از لرستان خارج می شدم بلکه داشتم می رفتم تهران! یکم حالم گرفته می شد چون دانشگاه آزاد یه جای دور بودم،ولی خب کم کم همه ی احساسات از بین می رفتن و من یه تهی خالی می شدم، این وسط راننده هم مدام به من نگاه می کرد،حس می کردم از من خوشش اومده خب حقیقتا منم ازش خوشم اومده بود، اونقدر که اصلا دوست نداشتم بره بخوابه که راننده دیگه جاش رو بگیره! یه جایی اون وسط مسط ها که تقریبا همه خواب بودن و جاده تاریک غلیظ بود یه لحظه ترسیدم از چی؟ نمی دونم

به تهران که رسیدیم ترسم خیلی بیشتر شد فکر می کردم خودم باید تنهایی با اون وسایل سنگین برم کرج و اصلا نمی دونستم که چطوری؟ ولی داداش اومد دنبالم و خیالم رو راحت کرد، آخرش احساس کردم که راننده بیچاره اصلا روی من نظر نداشته و فقط توهمات خودم بوده، چون اگه یه درصد از من خوشش می اومد،از اتوبوس پیاده می شد تا بیشتر من رو ببینه ولی آخه اون بود که همش نگاه می کرد ،بعدش حس کردم چون یهویی خیلی تنها شدم دلم می خواست یه نفر باشه که باهاش دوست باشم یه نفر باشه که کنارم باشه، چه می دونم؟حالا دیگه فرقی نداره

بعدش داداش اومد و رفتیم کرج،خوب بود 

عصر که شد با خواهر رفتیم سوار اتوبوس به مقصد شهر دانشگاه شدیم، کلی راه بود و حقیقتا خسته شدم واقعا خسته شدم خیلی خیلی خسته شدم و از چیزهایی که در انتظارم بود یکم می ترسیدم، یه تاکسی سوار شدیم که خیلی مرد مهربونی بود، همیشه توی تصوراتم اولین تاکسی که توی شهر دانشگاه سوار میشدم خیلی مرد مهربونی بود، و همینطور هم بود جالب اونجا بود که وقتی داشت خاطره اون پسری که رسونده لرستان رو تعریف می کرد من دژاوو شدم و تعجب کردم!یعنی اینکه من همه ی اینها رو قبلاً هم تجربه کردم!یعنی اینکه مسیر درست رو انتخاب کردم ،یعنی اینکه هیچ اختیاری نبوده من باید اینجا باشم،بعدش رفتیم سوییت و  روز اول ثبت نام ناامید شدم و دلم می خواست برگردم خونه ولی خداروشکر فرداش درست شد،جالب اینجاست یک بار دیگه هم دژاوو شدم، توی همون سوییت و مطمئن تر شدم که من همون جایی هستم که باید باشم.

اومدم خوابگاه و تخت بالا هستم،البته دوست دارم جام رو عوض کنم چون اینها همه ترم آخری هستن و اصلا درس نمی خونن و فقط کارآموزی هاشون رو میرن، پول ذهنم رو مشغول کرده دوست داشتم ظهر و شام رو پول بدم ولی خب خیلی زیاد میشه نمی دونم پول همون ناهار رو هم دارم یا نه امیدوارم که جور بشه چون ظهر ها که از کلاس برمی گردم واقعا حوصله غذا درست کردن رو ندارم.

امروز اولین کلاس پرستاری رو رفتم، هنوز انتخاب واحدم انجام نشده اما به پیشنهاد یکی از بچه ها امروز رو رفتم سر کلاس و جلسه اول میکروبیولوژی بود، استادش خیلی باحال بود و معلوم بود که دوست داره درس بده البته خیلی هم دوست داره خاطره تعریف کنه،حس خاصی ندارم سرکلاس که گداری به خودم یادآوری می کردم که هی! چقدر دلت این موقعیت رو می خواست چقدر دوست داشتی کلاس درس رو تجربه کنی بیا حالا اینم از کلاس ولی هیچ حسی نداشتم و خنثی بودم که کاملا طبیعی هست،آدم وقتی یه چیزی رو از دور می بینه و می خواد، تصور های اغراق آمیزی ازش داره ولی وقتی بهش میرسه می بینه همچین عجیب هم نبود، نه اشتباه نشه من از موقعیت الانم خیلی خوشحالم ولی می خوام بگم ذوق ندارم ، یه خوشحالی عمیق و آروم که کم کم به سلول هام نفوذ می کنه


#8

بعد از همه ی اون استرس ها و ترس ها الان تقریبا یه وضعیت ثابت دارم.

روز یکشنبه نمی دونم چندم مهر از خواب بیدار شدم و بحث سر پول بود، خدارو شکر جور شد و وقت این بود که چطوری برم شهر دانشگاه؟ خیلی دور بود و قطعا باید با اتوبوس می رفتم، اون عصر خیلی عجیب بود سریع بلیط تهران گرفتم،یعنی می خواستم بلیط کرج بگیرم ولی نبود.تند تند چمدون خریدم، گوشی خریدم ،برگشتیم خونه و سریع وسایلم رو جمع کردم تنم بوی عرق می داد ولی وقت نبود برم حموم، واسه همین سریع جلوی موهام رو شستم و تخم مرغی که مامانی درست کرده بود رو خوردم، تخم مرغی به اون خوشمزگی نخورده بودم، راننده اتوبوس زنگ زد که خانم کجایی؟ مگه مردم مسخره تو هستن؟آره خب دیر کرده بودم و توی آژانس همش فکر می کردم اتوبوس رفته، رسیدم و خداروشکر نرفته بود و راننده گفت: نفر اول بلیط می گیری نفر آخر میای؟ البته با لحن شوخ، موقعی که وسایلم رو می داشتیم توی اتوبوس هم یکم معطل کردیم و گفت:هیییچ عجله نکن آخه خیلی زود اومدی،باز هم با همون لحن شوخ

راننده گفت: یه جای خیلی خوب برات گذاشتم، آره خب حقیقتا خوب بود صندلی تکِ پشت راننده، وقتی حرکت کردیم حس عجیبی داشتم، همیشه توی تصوراتم این لحظه بود ، همیشه فکر می کردم که توی این لحظه چه حسی دارم؟ حسم عجیب بود نه تنها داشتم از لرستان خارج می شدم بلکه داشتم می رفتم تهران! یکم حالم گرفته می شد چون دانشگاه آزاد یه جای دور بودم،ولی خب کم کم همه ی احساسات از بین می رفتن و من یه تهی خالی می شدم، این وسط راننده هم مدام به من نگاه می کرد،حس می کردم از من خوشش اومده خب حقیقتا منم ازش خوشم اومده بود، اونقدر که اصلا دوست نداشتم برم بره بخوابه که راننده دیگه جاش رو بگیره! یه جایی اون وسط مسط ها که تقریبا همه خواب بودن و جاده تاریک غلیظ بود یه لحظه ترسیدم از چی؟ نمی دونم

به تهران که رسیدیم ترسم خیلی بیشتر شد فکر می کردم خودم باید تنهایی با اون وسایل سنگین برم کرج و اصلا نمی دونستم که چطوری؟ ولی داداش اومد دنبالم و خیالم رو راحت کرد، آخرش احساس کردم که راننده بیچاره اصلا روی من نظر نداشته و فقط توهمات خودم بوده، چون اگه یه درصد از من خوشش می اومد،از اتوبوس پیاده می شد تا بیشتر من رو ببینه ولی آخه اون بود که همش نگاه می کرد ،بعدش حس کردم چون یهویی خیلی تنها شدم دلم می خواست یه نفر باشه که باهاش دوست باشم یه نفر باشه که کنارم باشه، چه می دونم؟حالا دیگه فرقی نداره

بعدش داداش اومد و رفتیم کرج،خوب بود 

عصر که شد با خواهر رفتیم سوار اتوبوس به مقصد شهر دانشگاه شدیم، کلی راه بود و حقیقتا خسته شدم واقعا خسته شدم خیلی خیلی خسته شدم و از چیزهایی که در انتظارم بود یکم می ترسیدم، یه تاکسی سوار شدیم که خیلی مرد مهربونیت بود، همیشه توی تصوراتم اولین تاکسی که توی شهر دانشگاه سوار میشم خیلی مرد مهربونی هست، و همینطور هم بود جالب اونجا بود که وقتی داشت خاطره اون پسری که رسوندن لرستان رو تعریف می کرد من دژاوو شدم و تعجب کردم!یعنی اینکه من همه ی اینها رو قبلاً هم تجربه کردم!یعنی اینکه مسیر درست رو انتخاب کردم ،یعنی اینکه هیچ اختیاری نبوده من باید اینجا باشم،بعدش رفتیم سوییت و  روز اول ثبت نام ناامید شدم و دلم می خواست برگردم خونه ولی خداروشکر فرداش درست شد،جالب اینجاست یک بار دیگه هم دژاوو شدم، توی همون سوییت و مطمئن تر شدم که من همون جایی هستم که باید باشم.

اومدم خوابگاه و تخت بالا هستم،البته دوست دارم جام رو عوض کنم چون اینها همه ترم آخری هستن و اصلا درس نمی خونم و فقط کارآموزی هاشون رو میرن، پول ذهنم رو مشغول کرده دوست داشتم ظهر و شام رو پول بدم ولی خب خیلی زیاد میشه نمی دونن پول همون ناهار رو هم دارم یا نه امیدوارم که جور بشه چون ظهر ها که از کلاس برمی گردم واقعا حوصله غذا درست کردن رو ندارم.

امروز اولین کلاس پرستاری رو رفتم، هنوز انتخاب واحدم انجام نشده اما به پیشنهاد یکی از بچه ها امروز رو رفتم سر کلاس و جلسه اول میکروبیولوژی بود، استادش خیلی باحال بود 




#7

چقدر حرف واسه گفتن دارم، چقدر دلم می خواد همه ی چیزهایی که دیدم و تجربه کردم رو بنویسم ولی وقتش نیست، حقیقتا اصلا آرامش ذهنی ندارم هنوز هم لنگه در هوا هستم 

چقدر دلم یه خواب می خواد، یه خواب آروم و بدون دغدغه

#6

پلیس راه اراک هستیم :))))

من حالا. رسما برای اولین بار از محدوده لرستان زدم بیرون :)

#5

یکی از زیباترین سازه های بشر تونله 

#4

ما حسرت یک خنده ی دنباله داریم