چند روزه که حس خوبی ندارم و خودمم حال خودم رو نمی فهمم،من اینجا فقط یه دوست صمیمی داشتم و چند وقت پیش یکی دیگه هم اومد که ازش خوشم اومد و شدیم یه تیم سه نفره، اونی که تازه اومده بود دوست پسر داشت و مشکلی نبود اما مشکل از اونجا شروع شد که به قول خودش یکی رو هم برای دوست صمیمی من پیدا کرد و اون الان تو رابطه است، خب اولش فکر کردم واقعا مشکلی نیست اما مشکلات الان دارن خودشون رو نشون میدن، مثلا اینکه می خوایم باهم بریم بیرون و اون دوتا می خوان دوست پسر هاشون رو (که خیلی هم با هم صمیمی و تقریبا مثل داداش هم هستن) رو ببینن و من عملا دیگه نمی تونم باهاشون برم، یه کاری که می کنن و واقعا اذیتم میکنه اینه که دوست پسر هاشون با ماشین میان دنبالشون و انتظار دارن من هم باهاشون برم! وسط دوجفت من چی کاره ام آخه؟ بعدش من خرید هام رو بکنم و اگه کاری دارم انجام بدم و بعدش من رو بذارن خوابگاه و خودشون برن به رابطه شون برسند! حس خیلی مزخرفی بهم دست میده، من اصلا دوست ندارم این شرایط رو، اگه خودم برم خیلی راحت ترم، ولی مشکل اینجاست که اون ها می خوان هم من تنها نباشم هم همزمان با دوست پسر هاشون باشن. که این غیرممکنه، خیلی مسخره است که باهم دیگه بریم بازار و اونوقت من تنها برگردم! امشب هم می دونستم همینطوری میشه، پس قبول نکردم باهاشون برم و با یکی از هم اتاقی هام آژانس گرفتیم و رفتیم بازار، اما جالب اینجاست که دوستم ازم ناراحت شده که چرا با اون ها نرفتم!!!!!! خب شما می خواید عین یه بچه من رو ببرید کار هام رو بکنم و من رو بذارید خوابگاه و بعدش برید روی هم دیگه! حس می کنم فاصله زیادی بین من و دوست هام هست که هیچ طوره پر نمیشه، مشکل اینجاست که اون ها همش دوست دارن که با دوست پسر هاشون باشن وگرنه می تونستن اکثرا با اون ها باشن و یه تایمی هم برای جمع های دخترونه مون بذارن،کاش فقط بیرون رفتن بود، توی خوابگاه هم اکثر حرف ها و موضوعات حول محور پسرها می چرخه و من عملا فرقی با دیوار ندارم، فقط مجبورم شنونده ای باشم که گه گاهی یه ایموجی رو انتخاب میکنه و به صورتش میزنه،این روزها دنیاهامون کاملا از هم جدا شده و صرفا به خاطر درس و امتحان نقطه اتصال کوچیکی بین دنیا هامون به وجود میاد، چی میتونم بگم؟ از چی می تونم شکایت کنم؟ از اینکه چرا یه تایمی رو برای صرفا با هم بودن نمیذارن؟ از اینکه چرا همه ی حرف ها در مورد دوست پسرهاشون هست؟ خب اونها با این وضع راحتن و اینکه من ناراحتم مشکل اونها نیست مشکل منه، به خاطر همین حس تنهاییم روز به روز داره بیشتر میشه، در حالی که رابطه ام با دوست هام عین یه دیوار متلاشی شده است مجبورم باهاشون بگم و بخندم و هیچ به روم نیارم که از این شرایط خسته ام، کاش حداقل به حال خودم رهام میکردن، کاش انقدر اصرار نداشتن که در مورد رابطه هاشون بشنوم، واقعا من از اینکه دوست پسرش امروز چه حرکتی زده و چی گفته و این چی جوابش رو داده و کجا رفتن و چی خوردن هیچ کنجکاوی ندارم و اصلا برام نیست و حتی حوصله سر بر هم هست، اون اوایل هیجان داشتم و براشون خوشحال بودم ولی دیگه داره حالم بهم میخوره، اتفاقا برخلاف چیزی که میگن دوست هاشون رو خیلی زود به پسرها فروختن، دوستم که یک ماه و خورده ای با هم بودیم و با هم بیرون می رفتیم و خرید می کردیم همین که چشمش به پسر افتاد من رو گذاشت کنار، من نمیگم با اون پسر نباشه فقط دارم میگم اگه شیش روز در هفته با اونه یک روزش رو با من باشه، ولی خب نمی فهمه و من هم اصلا حوصله ندارم این چیزها رو براشون توضیح بدم و از اون گذشته غرورم هیچوقت چنین اجازه ای رو نمیده، فقط مثل همیشه ساکت و ساکت تر میشم اما هستم، من هیچوقت نمیرم فقط ساکت میشم،خیلی ساکت
قبلا دلم نمی خواست انتقالیم جور شه، می خواستم همینجا بمونم، ولی حالا عمیقا دوست دارم برم استان خودمون، خدایا میشه لطفاً جور شه؟
روابط خوابگاهی اینطوریه که یک ساعت و نیم در مورد یه دختر غیبت می کنید و پشت سرش حرف می زنید و مسخرش می کنید و ازش بد می گید
چند لحظه بعد همون دختره در اتاق و باز میکنه و میاد تو و شما هم بدون اینکه چیزی بروز بدید لبخند می زنید و باهاش گرم می گیرید
طوری که حتی پشم های خودتون از این همه دورو بودن میریزه
خوشبخت ترین آدم روی زمین، آدمیه که خودش رو کاملا شناخته باشه
من یه شوهری می خوام مثل انگین اکیورک (طاهر)ِ سریال اسم من فرح
اصلا این بشر چیزی فرای جذابه
نه به خاطر عاشق بودنش
نه به خاطر بلند قد و خوشتیپ بودنش
نه به خاطر آشپزی کردنش
نه به خاطر مدل موهاش
نه به خاطر چشم و ابروی سیاهش
فقط به خاطر اون لحظه هایی که میخنده و گوشه چشم هاش چروک میشه:))
+وقتی امتحان داری ولی به هر بهونه ای می خوای درس نخونی
از حمله امروز کرمان خبر دارید؟ مگه میشه خبر نداشته باشید
چند تا از دوست هام اعضای خانواده هاشون اونجا بوده و خداروشکر آسیبی ندیدن،ولی برای اونایی که کسی رو از دست دادن غمین ترینم
درسته که اگر توی هر موقیعت دیگه ای هم که بودم و توی هر شهر دیگه ای هم درس می خوندم باز هم با شنیدن این خبر ناراحت میشدم ولی الان که خودم توی اون استان درس می خونم غمم خیلی خیلی بیشتره
کی قراره یه دنیایی کاملا متفاوت از این دنیا داشته باشیم؟
دیدی یه سری از آدم ها میرن رو منبر و کلی از یه رفتار زشت حرف می زنن و نفیش میکنن و خلاصه طوری حرف میزنن که همه فکر کنن« واو طرف چه آدم حسابیه» ولی فقط تو هستی که میدونی این آدم دقیقا همون شکلی هست که الان داره انکار میکنه، کاری هم از دستت ساخته نیست فقط می تونی پوزخند بزنی
گاهی حتی خود آدم ها هم نمی دونن که شبیه چیزی هستن که انکار میکنن، اما تویی که این بیرون نشستی کاملا به وضوح میبینی، بدبختی اینجاست که اون آدم به هیچ وجه هم قبول نداره که شبیه چیزی هست که انکار میکنه، فقط باید بهش اجازه بدی که خودش یه جایی مچ خودش رو بگیره و از این موضوع پشم هاش بریزه
از وقتی رفتم دانشگاه چیزهای جدیدی رو تجربه کردم، خیلی جدید
کیلومتر ها رو تنهایی رفتم و تنهایی برگشتم،به دور از خانواده بودم، خودم غذا پختم، خودم ظرف شستم، خودم لباس شستم، خودم جارو زدم،خودم خرید کردم،دعوا کردم،شب تا جایی که ساعت خوابگاه اجازه میداد(هشت شب) بیرون بودم،سیگار کشیدم،واسه موجودی کم کارتم استرس کشیدم، با افزایش موجودی کارتم خوشحال شدم، پول هام رو به باد دادم،به خودم جرأت دادم بتی که از یه آدم ساخته بودم رو شکستم،خلاف کاری های بقیه رو جمع و جور کردیم و...
می دونم شرایط خیلی سختیه، اینکه از اینجا پاشم برم 1000 کیلومتر اونور تر، جایی که هیچ و مطلقا هیچ آشنایی ندارم، جایی که هیچکس منتظرم نیست، با آب شور اونجا کنار بیام، با فرهنگ به شدت ضعیف اون منطقه کنار بیام، با بی پولی کنار بیام، با غرغر های مادرم کنار بیام، ولی من انصراف نمیدم، واقعا از فکر به اینکه باز بشینم برای کنکور بخونم باز اون استرس کوفتی، باز اون کتاب های حال بهم زن، باز تست زدن، باز انتظار نتیجه کنکور از همه ی اینها حالم بهم میخوره، نمی دونم با چه زبونی باید به مادرم بفهمونم که من از شرایطی که دارم راضیم، انتخاب خودم بوده و پاش هستم و خواهم بود.
حرف واسه زدن زیاد دارم ولی توانش نیست
برگشتم خونه
لحظه های اولی که اومدم توی خونه حسم این بود که « چرا اومدم ؟ این چه غلطی بود که کردم؟ چرا چنین گوهی خوردم؟ چرا توی خوابگاه نموندم؟» برخورد مادرم اصلا خوب نبود، از همون بدو ورود شروع کرد به حرف زدن« مسیرت دور و طولانیه، اذیت میشی، شهریه دانشگاهت زیاده، پول نیست، کرایه ات تا اینجا چقدر شد، از فلان زن همسایه شنیدم که میشه انصراف داد، اگه امسال هم می موندی می خوندی یه رشته خیلی خوب ملی قبول می شدی و....»
با هر جمله ای بیشتر به گوهی که خورده بودم و اومدم اینجا پی می بردم، سر بی دردسری داشتم خودمو انداختم تو این هچل، حقیقتا دلم تنگ شده بود، برای شهرم، خونه و اندکی خانواده، ولی باید می زدم تو دهن دلم و می کپیدم سر جام، باید می دونستم که اینجا جز اعصاب خردی چیزی نداره،مادر من به شدت وابسته است کسی رو نداره که در کنارش زندگی کنه جز من و خواهرم بنابراین کل زندگیش خلاصه شده توی زندگی ما، همین که من این بند وابستگی رو بریدم و رفتم یه شهر دور شبیه یه مرغ سر کنده شده، من درک می کنم ولی نمی تونم بپذیرم، بیشتر بی قراریش نه به خاطر من بلکه به خاطر خودشه، اون از دوری من ناراحته نه برای اینکه من حالم خوش نیست برای اینکه خودش حالش خوش نیست، چون نمی تونه به تنهایی زندگی کنه، چون تنها زندگی کردن رو بلد نیست، پدر و مادرش مردن و پدر من هم مرد و رسما تنها شده دیگه هم شوهر نکرد و زندگی خودش رو وقف من و خواهرم کرد فداکاری خیلی بزرگی کرد ولی به چه قیمتی؟ با خودش چه فکری کرده؟ فکر کرده ما تا آخر عمرش ور دلش هستیم؟ اشتباه کرد، بچه هرچقدر هم که عزیز باشه تهش میره دنبال زندگی خودش، تهش تو می مونی و کوهی از تنهایی، اگه بلد باشی تنها زندگی کنی و تنها بهت خوش بگذره که هیچ ولی اگه بلد نباشی تنهایی زیستن رو، به باد رفتی، مشکل اصلی مادر من نه مسیر طولانی هست نه شهریه دانشگاه و نه هیچ کوفت و زهر ماری، مشکل اصلی مادر من تنها بودن خودشه، و من متاسفانه هیچ کمکی از دستم بر نمیاد، نمی تونم براش کاری بکنم، خودش باید به فکر خودش می بود، خودش باید می فهمید بچه هرچقدر هم که عزیز باشه نباید به خاطرش خودت رو نابود کنی، من دلم برای مادرم میسوزه، متوجه حجم عظیم فداکاریش هستم و قدردانش هستم، ولی چه کاری ازم ساخته است؟ آیا من باید آینده ام رو نابود کنم و ور دل مامانم بشینم که مادرم احساس تنهایی نکنه؟ با اینکه بی نهایت آدم احساسی هستم ولی وقتی پای زندگیم در میون باشه با نهایت سنگ دلی تصمیم میگیرم و تصمیم من این بوده که بند وابستگی رو قطع کنم و دنبال زندگیم برم، می تونم وقتی درآمد داشته باشم براش کاری بکنم، می تونم ببرمش زیارت امام هایی که دوست داره، می تونم براش چیزهایی که دوست داره رو بخرم، ولی اگه ور دلش بمونم شاید در کوتاه مدت آروم باشه اما در دراز مدت باعث افسردگی بیشتر میشه
توی خوابگاه یه دختر هایی هستن از اینکه مادرشون اصلا سراغی ازشون نمیگیره شکایت میکنن و من از اینکه مادرم ثانیه ای رهام نمیکنه شکایت دارم که البته طبق معمول شکایت های من توی نطفه خفه میشن و هیچوقت به زبون آورده نمیشن
اینجا همه چیز مثل همون شبی هست که ترکش کردم، آفتابش همونه دیوارهاش همونن، مردمش همونه و زندگی همونیه که بود، بی خود دلم واسه اینجا تنگ شده بود حالا بهتر می فهمم که چرا ترم بالایی ها این فرجه رو خونه نمیرن و خوابگاه می مونن
مابین تمام این مشغولیات ذهنی و مشکلات و بگو مگو ها، یه چیزی هم که همیشگی و ثابت هست دلتنگی من واسه پارادوکسه، تو پس زمینه هرچیزی این دلتنگی هم هست، دلتنیگم از جنس بی قراری و بی تابی و گریه و بغض نیست، بلکه از جنس نفس کشیدن هست، همیشگی، آروم و عمیق، اونقدر همیشگی که گاهی حسش نمی کنم، ولی هست همیشه هست، گاهی وسط یه جمع متوجه حضور دلتنگیم میشم، حقیقتا کاری از دستم برای خودم ساخته نیست، تنها کاری که می تونم بکنم اینه که دلتنگ باشم، به خودم اجازه بدم که دلتنگ باشم، به خودم اجازه بدم که این مرحله رو تموم بکنه، خیلی هم برام فرقی نداره که تا چه مدت طول میکشه
این وسط کوه عظیمِ تکالیف و درس هایی که دارم وحشت زده ام میکنه، اما همش به خودم دلداری میدم که هنوز وقت هست، ولی دیگه جدی جدی باید شروع کنم
نه تنها باید با دلسردی خودم مقابله کنم بلکه باید با دلسردی که اطرافیان بهم میدن هم مقابله کنم، ولی خوبیش اینه که هرچقدر اونا بیشتر میگن «نه» «نمی تونی» من مسمم تر میشم که می تونم و باید ادامه بدم این مسیر رو، حتی به غلط!