حالم اصلا خوب نیست، شبیه زامبی میمونم، تک تک سلول های بدنم محتاج هستن که با کسی ارتباط بگیرم، که تمام حرف های توی سرم رو بهش بگم، حالا تمام که نه ولی دغدغه اصلی این روزهام رو بهش بگم، ولی هیچکس نیست، من غمینم
کل روز خودم رو توی چهار دیواری اون اتاق کذایی زندانی میکنم، خیلی کم بقیه رو میبینم، حرف زدن که در حد دو سه کلمه در مورد غذا و تشکر کردن، هیچوقت تا این حد احساس تنهایی نکردم
دلم نمی خواد تلویزیون رو خاموش کنم، چون اگه اون هم نباشه کاملا تنها و کلافه میشم، تحمل حجم سکوت و تنهاییم رو ندارم
من در خودم نمی بینم که بمونم و دوباره تلاش کنم، کاش راهی برای رفتن باشه، کاش خدا راهی برای درست شدن شرایطم نشونم بده
احتمالا برزخ یه همچین چیزی هست، نمی دونی قراره چی بشه، نجات پیدا می کنی یا با پوز میندازنت توی جهنم؟